Angel of life and death p1 ادامه
#فیک
#فیکشن
پسرک توی فکر فرو رفت و برای لحظه ای سرش رو پایین انداخت و بعد دوباره با جدیت و نگرانی نگاهش رو به دخترک رو به روش داد
÷ چ..چطور میتونی مارو ببینی ؟
همچنان مضطرب جواب داد
امه : ن...نمیدونم
پسرک سرش رو پایین انداخت و دوباره به فکر فرو رفت.
هیون همینطور که عصبی و کلافه بود.... سعی میکرد جلوی خودش رو برای اینکه یک وقت نزنه تا قهوه ساز رو بشکونه میگرفت
هیون :یاااا....این لعنتی چطوری کار میکنههه؟
دخترک با ناله ای عصبی از طرف مرد خشن و شیطان صفتی که توی آشپزخونه ایستاده بود ، نگاهش رو به سمت مرد چرخوند
امه :چ...چیکار میکنی ؟
هیون آه کلافه ای کشید و ضربه ی محکمی به روی بدنه ی قهره ساز زد
هیون : هر کار میکنم...کار نمیکنه
دخترک آروم لبش رو گزید و با ترس به طرف مرد رفت.
هیون حرکاتش رو دنبال میکرد.
دخترک به سمت آشپزخونه رفت و حالا دو یا سه قدم بیشتر از مرد فاصله نداشت...
شروع کرد به ور رفتن با اون دستگاه به نظر عجیب از نظر مرد خشنی که پشتش ایستاده بود.
هیون با دقت حرکاتش رو دنبال میکرد و دخترک با ترس سعی میکرد اون قهوه ساز رو روشن کنه.
بعد از چند ثانیه ، کمی فاصله گرفت و همینطور که سرش پایین بود ، لب زد :
امه :ا...اینشکلیه
هیون با دهن باز به سمت قهوه ساز رفت و با دقت به روشی که قهوه به توی لیوان ریخته میشد نگاه میکرد
هیون: واو...تا به حال توی این هزار سال زندگیم همچنین چیزی رو ندیدم
دخترک با شنیدن کلمه ی [هزار سال ] تعجب کرد
آمه :چ...چی؟
پسرک همینطور که به نقطه ای نا مشخص خیره بود و با جدیدت تمام در حال فکر کردن بود ، لب زد :
÷ چطور ممکنه ؟
زیر لب زمزمه کرد و بعد سرش رو بالا آورد و به چشمای دخترک نگاهی انداخت
÷ چطور میشه که مارو ببینی ؟
هیون نگاهش رو از قهوه ساز گرفت و با بی حسی به پسرک نگاه کرد
هیون : حالا که میبینه...نمیشه کاریش کرد
دخترک که حالا گیج شده بود ، سرش رو بالا آورد و کمی قدرت توی صداش جمع کرد اما بازم لرزشی از ترس در صداش نهفته بود
آمه: ش.. شما ک...کی هستید خوب ؟
پسرک نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای سرش رو پایین انداخت اما بعد دوباره با جدیتی بیشتر از قبل به دخترک خیره شد
÷ :ما....فرشته های محافظ تو هستیم
هیون شونش رو بالا انداخت
هیون : البته من نه
پسرک با عصبانیت به هیون نگاهی کرد
÷ : دهنت رو ببند
دخترک تعجبش از قبل بیشتر شده بود و به اون دو موجود که سر لج با هم گرفته بودن ، نگاه میکرد
آمه : ی...یعنی چی ؟
پسرک نفس عمیقی کشید و نگاه عصبیش رو از هیون گرفت و به دخترک داد
÷ : یعنی...از وقتی متولد شدی تا الان که ۲۰ سالته....ما باهات بودیم....و تو هرگز توانایی دیدن مارو نداشتی....هرگز
#فیکشن
پسرک توی فکر فرو رفت و برای لحظه ای سرش رو پایین انداخت و بعد دوباره با جدیت و نگرانی نگاهش رو به دخترک رو به روش داد
÷ چ..چطور میتونی مارو ببینی ؟
همچنان مضطرب جواب داد
امه : ن...نمیدونم
پسرک سرش رو پایین انداخت و دوباره به فکر فرو رفت.
هیون همینطور که عصبی و کلافه بود.... سعی میکرد جلوی خودش رو برای اینکه یک وقت نزنه تا قهوه ساز رو بشکونه میگرفت
هیون :یاااا....این لعنتی چطوری کار میکنههه؟
دخترک با ناله ای عصبی از طرف مرد خشن و شیطان صفتی که توی آشپزخونه ایستاده بود ، نگاهش رو به سمت مرد چرخوند
امه :چ...چیکار میکنی ؟
هیون آه کلافه ای کشید و ضربه ی محکمی به روی بدنه ی قهره ساز زد
هیون : هر کار میکنم...کار نمیکنه
دخترک آروم لبش رو گزید و با ترس به طرف مرد رفت.
هیون حرکاتش رو دنبال میکرد.
دخترک به سمت آشپزخونه رفت و حالا دو یا سه قدم بیشتر از مرد فاصله نداشت...
شروع کرد به ور رفتن با اون دستگاه به نظر عجیب از نظر مرد خشنی که پشتش ایستاده بود.
هیون با دقت حرکاتش رو دنبال میکرد و دخترک با ترس سعی میکرد اون قهوه ساز رو روشن کنه.
بعد از چند ثانیه ، کمی فاصله گرفت و همینطور که سرش پایین بود ، لب زد :
امه :ا...اینشکلیه
هیون با دهن باز به سمت قهوه ساز رفت و با دقت به روشی که قهوه به توی لیوان ریخته میشد نگاه میکرد
هیون: واو...تا به حال توی این هزار سال زندگیم همچنین چیزی رو ندیدم
دخترک با شنیدن کلمه ی [هزار سال ] تعجب کرد
آمه :چ...چی؟
پسرک همینطور که به نقطه ای نا مشخص خیره بود و با جدیدت تمام در حال فکر کردن بود ، لب زد :
÷ چطور ممکنه ؟
زیر لب زمزمه کرد و بعد سرش رو بالا آورد و به چشمای دخترک نگاهی انداخت
÷ چطور میشه که مارو ببینی ؟
هیون نگاهش رو از قهوه ساز گرفت و با بی حسی به پسرک نگاه کرد
هیون : حالا که میبینه...نمیشه کاریش کرد
دخترک که حالا گیج شده بود ، سرش رو بالا آورد و کمی قدرت توی صداش جمع کرد اما بازم لرزشی از ترس در صداش نهفته بود
آمه: ش.. شما ک...کی هستید خوب ؟
پسرک نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای سرش رو پایین انداخت اما بعد دوباره با جدیتی بیشتر از قبل به دخترک خیره شد
÷ :ما....فرشته های محافظ تو هستیم
هیون شونش رو بالا انداخت
هیون : البته من نه
پسرک با عصبانیت به هیون نگاهی کرد
÷ : دهنت رو ببند
دخترک تعجبش از قبل بیشتر شده بود و به اون دو موجود که سر لج با هم گرفته بودن ، نگاه میکرد
آمه : ی...یعنی چی ؟
پسرک نفس عمیقی کشید و نگاه عصبیش رو از هیون گرفت و به دخترک داد
÷ : یعنی...از وقتی متولد شدی تا الان که ۲۰ سالته....ما باهات بودیم....و تو هرگز توانایی دیدن مارو نداشتی....هرگز
۱۸.۵k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.