💫پارت2
پیش دوستام راستش مسخرس اما حیوونا دوستای منن هروقت میرم جنگل کل حیوونا میان پیشم بالاخره رسیدم کتابامو گذاشتم کنار رودخونه نشستم از تو کیف بافتنی که خودم بافتم و بسته بودم به کمرم ی سیب برداشتم تا امدم بخورم ی اسب سفید خیلی خیلی خوشگل دیدم من عاشق اسبم مثل اینکه گمشده بود رفتم سمتش که رفت عقب
بینا:کاریت ندارم
اروم ارون رفتم سمتش و دستمو نوازش وار کشیدم رو صورتش
بینا:تو چه قشنگی دختری یا پسر؟ بیا این سیبو تو م بخور
سیبو بردم جلو صورتش و در کسری از ثانیه خوردتش
ویو جیمین
من روز خوش نباید داشته باشم مثلا امده بودیم شکار که لویی(اسم اسب)گم شده با یونگ
وون جنگلو گشتم نبود داشتیم همین طوری راه میرفتیم که چشمم خورد به ی اسب خیلی مثل لویی بود رفتن جلوتر ی دختر داشت بهش چیزی میداد سریع رفتم جلو جونگوونم دنبالم
جیمین:هی چیکار میکنی؟
بینا:من دارم به این اسب سیب میدم
جیمین:اونم بدون اجازه صاحبش
بینا:خوب این ی دفعه امد اینجا کسیم اینجا نبود من اجازه بگیرم
جیمین:صاحبش جلوت وایستاده
بینا:..ام خوب من واقعا نمیدونستم شرمندم ببخشید
جیمین:ایرادی نداره ببینم تو همیشه با حیوونای
بینا:اره میشه بدونم اسم اسبتون چیه؟
جیمین:لویی ی پسر شر
بینا:اوو چه اسمی من دیکه میرم خدافظ
وسایلمو برداشتمو رفتم هوفففف
ویو جیمین
این چرا اینجوری بود
یونگوون:چیه چرا تو فکری؟
جیمین:این دخترو میشناسی
یونگوون:نه چطور؟
جیمین هیچی بریم
راه افتادیم سمت شهر بعد ۳۰دقیقه رسیدیم لویی دادم دست نگهبانا خودم رفتن داخل همه بهم احترام میزارن رفتم تو اتاقم رو تختم ولو شدم لباسامو عوض کردم و رفتم تو کتابخونه قصر و کتابمو برداشتمو شروع به خوندن کردم
ویو بینا
رسیدم خونه دستامو شستم بابام الانا میومد میوه هارو گذاشتم تو ظرف و گذاشتم رو میزی که تو نشیمن بود رفتم تو اتاقم و کتابمو برداشتم تا امدم بخونم بابام امد
بینا:سیلام
پدر:سلام بینا خانم چرا انقدر شاد شنگولی؟
بینا:امروز ی اسب خیلی گشنگ دیدم اما حیف صاحبش از اون آدما بود داشتم بهش سیب میدادم امد گفت همیشه بدون اجازه بهشون چیزی میدی منو بگو دارم به اسبت چیزی میدم بخوره اینجوری میگه
پدر:حالا اروم باش تموم شد راستی فردا باید بریم شهر
بینا:چرا؟
پدر:میخوام ی دوست خیلی قدیمورو ببینم
بینا:اوم خوب مدرسه چی میشه؟
پدر:خانما خانما کلا تاریخ هارو فراموش کرده سه روز دیگه تابستون میشه
بینا:ععع چه زود واقعا انقدر زود گذشت
پدر:عجب حالا برو وسایلتو آماده کن فردا باید صبح زود بریم
بینا:چشم
رفتم تو اتاقم از زیر تختم ی چمدون قهوهای رنگ(درسته زمان قدیم اما بود دیکه)آوردم بیرون در کمدمو وا کردم خوب سه دست لباس برداشتم و دوتا کفش و لباسیکه میخواستم بپوشمو به در کمد آویزون کردم خوب فقط موند شونه و گیره سرم همه اونارم جمع کردم……….
برش زمانی
شهر ساعت۱۴:۲۶
ویو بینا
بالاخره رسیدیم دم ورودی شهر نگهبان امد تا وسایلو چک کن اما در کمال تعجب به پدرم احترام گذاشت
نگهبان:ورودتونو به شهر خوش امد میگم امیدوارم لحظات خوبی رو سپری کنین
پدر:خیلی ممنونم فقط میشه مارو راهنمایی کنین
نگهبان:حتما
و بعدش رفت سوار اسبشو شد اون جلو میرفتم و ماهم با اسب و(اون چیزهای که به است میبندن تا چیزی بزارن توش همونا)پشتش توی راه کلی چیز دیدم شیرین پزی غذاخوری بچه ها که دارن بازی میکنن مردمی که دارن کار میکنن با گذر زمان حس نکردم کجا داریم میریم اما وقتی فهمیدم کجاس داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم
ویو جیمین
امروز قرار بود یکی از دوستای قدیمی پدرم بیاد مثل اینکه اون دوست براش خیلی ارزش داشت چون به همه گفت بود باید تمام کارا بینقص انجام بشه از وقتی که از جنگل امدم تمام فکرم شده اون دختره ی نگاه خواصی داشت صورتش موهاش همشون خواص بود
یونگوون:اهم اهم اگر دست از فکر کردن برداشتی مهمونا آمدن
جیمین:بریم
ویو بینا……………
حمایتا چرا کمه؟
میشه ناشناسمو پر کنین لوطفا برم بخونم ذوق کونم
https://harfeto.timefriend.net/17061978724054
لباس بینا
بینا:کاریت ندارم
اروم ارون رفتم سمتش و دستمو نوازش وار کشیدم رو صورتش
بینا:تو چه قشنگی دختری یا پسر؟ بیا این سیبو تو م بخور
سیبو بردم جلو صورتش و در کسری از ثانیه خوردتش
ویو جیمین
من روز خوش نباید داشته باشم مثلا امده بودیم شکار که لویی(اسم اسب)گم شده با یونگ
وون جنگلو گشتم نبود داشتیم همین طوری راه میرفتیم که چشمم خورد به ی اسب خیلی مثل لویی بود رفتن جلوتر ی دختر داشت بهش چیزی میداد سریع رفتم جلو جونگوونم دنبالم
جیمین:هی چیکار میکنی؟
بینا:من دارم به این اسب سیب میدم
جیمین:اونم بدون اجازه صاحبش
بینا:خوب این ی دفعه امد اینجا کسیم اینجا نبود من اجازه بگیرم
جیمین:صاحبش جلوت وایستاده
بینا:..ام خوب من واقعا نمیدونستم شرمندم ببخشید
جیمین:ایرادی نداره ببینم تو همیشه با حیوونای
بینا:اره میشه بدونم اسم اسبتون چیه؟
جیمین:لویی ی پسر شر
بینا:اوو چه اسمی من دیکه میرم خدافظ
وسایلمو برداشتمو رفتم هوفففف
ویو جیمین
این چرا اینجوری بود
یونگوون:چیه چرا تو فکری؟
جیمین:این دخترو میشناسی
یونگوون:نه چطور؟
جیمین هیچی بریم
راه افتادیم سمت شهر بعد ۳۰دقیقه رسیدیم لویی دادم دست نگهبانا خودم رفتن داخل همه بهم احترام میزارن رفتم تو اتاقم رو تختم ولو شدم لباسامو عوض کردم و رفتم تو کتابخونه قصر و کتابمو برداشتمو شروع به خوندن کردم
ویو بینا
رسیدم خونه دستامو شستم بابام الانا میومد میوه هارو گذاشتم تو ظرف و گذاشتم رو میزی که تو نشیمن بود رفتم تو اتاقم و کتابمو برداشتم تا امدم بخونم بابام امد
بینا:سیلام
پدر:سلام بینا خانم چرا انقدر شاد شنگولی؟
بینا:امروز ی اسب خیلی گشنگ دیدم اما حیف صاحبش از اون آدما بود داشتم بهش سیب میدادم امد گفت همیشه بدون اجازه بهشون چیزی میدی منو بگو دارم به اسبت چیزی میدم بخوره اینجوری میگه
پدر:حالا اروم باش تموم شد راستی فردا باید بریم شهر
بینا:چرا؟
پدر:میخوام ی دوست خیلی قدیمورو ببینم
بینا:اوم خوب مدرسه چی میشه؟
پدر:خانما خانما کلا تاریخ هارو فراموش کرده سه روز دیگه تابستون میشه
بینا:ععع چه زود واقعا انقدر زود گذشت
پدر:عجب حالا برو وسایلتو آماده کن فردا باید صبح زود بریم
بینا:چشم
رفتم تو اتاقم از زیر تختم ی چمدون قهوهای رنگ(درسته زمان قدیم اما بود دیکه)آوردم بیرون در کمدمو وا کردم خوب سه دست لباس برداشتم و دوتا کفش و لباسیکه میخواستم بپوشمو به در کمد آویزون کردم خوب فقط موند شونه و گیره سرم همه اونارم جمع کردم……….
برش زمانی
شهر ساعت۱۴:۲۶
ویو بینا
بالاخره رسیدیم دم ورودی شهر نگهبان امد تا وسایلو چک کن اما در کمال تعجب به پدرم احترام گذاشت
نگهبان:ورودتونو به شهر خوش امد میگم امیدوارم لحظات خوبی رو سپری کنین
پدر:خیلی ممنونم فقط میشه مارو راهنمایی کنین
نگهبان:حتما
و بعدش رفت سوار اسبشو شد اون جلو میرفتم و ماهم با اسب و(اون چیزهای که به است میبندن تا چیزی بزارن توش همونا)پشتش توی راه کلی چیز دیدم شیرین پزی غذاخوری بچه ها که دارن بازی میکنن مردمی که دارن کار میکنن با گذر زمان حس نکردم کجا داریم میریم اما وقتی فهمیدم کجاس داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم
ویو جیمین
امروز قرار بود یکی از دوستای قدیمی پدرم بیاد مثل اینکه اون دوست براش خیلی ارزش داشت چون به همه گفت بود باید تمام کارا بینقص انجام بشه از وقتی که از جنگل امدم تمام فکرم شده اون دختره ی نگاه خواصی داشت صورتش موهاش همشون خواص بود
یونگوون:اهم اهم اگر دست از فکر کردن برداشتی مهمونا آمدن
جیمین:بریم
ویو بینا……………
حمایتا چرا کمه؟
میشه ناشناسمو پر کنین لوطفا برم بخونم ذوق کونم
https://harfeto.timefriend.net/17061978724054
لباس بینا
۵.۵k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.