💫پارت1
با صدای جیکجیک پرنده از خواب بیدار شدم یذره صبر کردم تا خواب از سرم بپره بعد چند دقیقه از تختم امدم پایین در چوپی اتاقمو وا کردمو رفتم بیرون بابام داشت میزو برا صبحانه میچید رفتم از پشت بغلش کردم(پدر=بابای هانول)
بینا:صبحت بخیر بابای
پدر:سلام دخترم صبح بخیر بیا صبحانه امادس
بینا:اخ جونم
رفتم نشستم پشت میز گرد چوبی با صندلی های سه نفره کنار پنجره ما خونمون توی روستا بود که نزدیک شهره زندگیم عالی عالی مادرم وقتی بچه بودم فوت میکنه و من با پدرم زندگی میکنم بابام ی کشاورز همیشه خدا سرش شلوغه تو فکر بودم که با بوی شیر داغ تازه حواسم امد سرجاش
بینا:بهبه صبحانه کره پنیر و مربا الو و از همه مهمترین شیر
پدر:زود صبحانتو بخور که کلی کار داریم من باید برم سر زمین توام باید بری پیش شاگردات
(بینا۱۹سالش از وقتی که کامل درس یاد گرفته داره به بچه ها کوچیک درس میده اونم توی مدرسه خیلی کوچیک که درست کردن)
بینا:چشم بابا جونم
تند تند صبحانمو خوردم بابام چون دیرش شد رفت منم سریع آماده شدم تا برم ی پیرهن گلبهی رنگ پوشیدم کتابمو برداشتم و از خونه امدم بیرون
مدرسه روستا
ویو بینا
بالاخره رسیدم مدرسه بالا روستا بود بچه ها توی مدرسه بودن رفتم داخل همشون داشتن حرف میزدن
(علامت بچهها البته خیلی زیادن*)
*:خانم معلم خیلی مهربون تازه خوشگلم هست
*:اره خیلی مهربونه هیچوقت عصبی نشده
*:.
بینا:اهم اهم خوب سلام بچهها
رفتم جلو کلاس هروقت بچهها رو میبینم حالم خوب میشه بعد از چنددقیقه شروع کردم درس دادن
-
ویو جیمین
بعد از صبحانه خوردن رفتم تو اتاقم زندگی به عنوان پسر پادشاه شهر سخته اونم توی شهری که همه میخوان خودشونو به پادشاه نزدیک کنن خانوادم سخت گیر نیستن اما به موقعش بدبختم میکنن(غلط کردن)امروز میخواستم با یونگوون(دستیارش و رفیقش)برم شکار رفتم لباس مد نظرمو پوشیدم بعداز چند دقیقه صدای داد یونگوون بلند شد پس رفتم بیرون تو محوطه اسبارو آماده کرده بود سوار شدین و رفتیم سمت جنگل
(جنگل روستا و شهر بهم پیوستن جون جنگل خیلی بزرگه روستاهم با شهر زیاد فاصله نداره)
ویو بینا
بالاخره تموم شد از بچهها خدافظی کردم و راه افتادم میخواستم برم جنگل پیش………..
حمایتا؟!
من شاید یذره کم فعالیت کنم اما حمایتا یادتون نرها؛)
بینا:صبحت بخیر بابای
پدر:سلام دخترم صبح بخیر بیا صبحانه امادس
بینا:اخ جونم
رفتم نشستم پشت میز گرد چوبی با صندلی های سه نفره کنار پنجره ما خونمون توی روستا بود که نزدیک شهره زندگیم عالی عالی مادرم وقتی بچه بودم فوت میکنه و من با پدرم زندگی میکنم بابام ی کشاورز همیشه خدا سرش شلوغه تو فکر بودم که با بوی شیر داغ تازه حواسم امد سرجاش
بینا:بهبه صبحانه کره پنیر و مربا الو و از همه مهمترین شیر
پدر:زود صبحانتو بخور که کلی کار داریم من باید برم سر زمین توام باید بری پیش شاگردات
(بینا۱۹سالش از وقتی که کامل درس یاد گرفته داره به بچه ها کوچیک درس میده اونم توی مدرسه خیلی کوچیک که درست کردن)
بینا:چشم بابا جونم
تند تند صبحانمو خوردم بابام چون دیرش شد رفت منم سریع آماده شدم تا برم ی پیرهن گلبهی رنگ پوشیدم کتابمو برداشتم و از خونه امدم بیرون
مدرسه روستا
ویو بینا
بالاخره رسیدم مدرسه بالا روستا بود بچه ها توی مدرسه بودن رفتم داخل همشون داشتن حرف میزدن
(علامت بچهها البته خیلی زیادن*)
*:خانم معلم خیلی مهربون تازه خوشگلم هست
*:اره خیلی مهربونه هیچوقت عصبی نشده
*:.
بینا:اهم اهم خوب سلام بچهها
رفتم جلو کلاس هروقت بچهها رو میبینم حالم خوب میشه بعد از چنددقیقه شروع کردم درس دادن
-
ویو جیمین
بعد از صبحانه خوردن رفتم تو اتاقم زندگی به عنوان پسر پادشاه شهر سخته اونم توی شهری که همه میخوان خودشونو به پادشاه نزدیک کنن خانوادم سخت گیر نیستن اما به موقعش بدبختم میکنن(غلط کردن)امروز میخواستم با یونگوون(دستیارش و رفیقش)برم شکار رفتم لباس مد نظرمو پوشیدم بعداز چند دقیقه صدای داد یونگوون بلند شد پس رفتم بیرون تو محوطه اسبارو آماده کرده بود سوار شدین و رفتیم سمت جنگل
(جنگل روستا و شهر بهم پیوستن جون جنگل خیلی بزرگه روستاهم با شهر زیاد فاصله نداره)
ویو بینا
بالاخره تموم شد از بچهها خدافظی کردم و راه افتادم میخواستم برم جنگل پیش………..
حمایتا؟!
من شاید یذره کم فعالیت کنم اما حمایتا یادتون نرها؛)
۷.۵k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.