پارت۲۴
جین:از خودم متنفرم باعث شدم داداش کوچولوم انقدر سختی بکشه
تهیونگ:تو نباید این حرفو بزنی چون داشتی کاری میکردی بیا دنبال من دیگه قرار نیست سختی بکشم
جین:تهیونگ(شکه)
(!علامت راوی)
!تهیونگ مثل ی بچه خرس رفت بغل جین سخته بعد مدت طولانی داداششو دید دیگه اون همه سختی تموم شد قرار راحت زندگی کنه
کوک:بسه بسه اینجا ی نفر بدون هیچکی هست
جین:ای حسود
تهیونگ:میگم کوک توام بیا پیش ما زندگی کن
جین:اره راست میگه زمان های که من نباشم تهیونگ تنها نیست جرئت داری قبول نکن
کوک:باش باش قبول میمونم برم وسایلمو بیارم
جین:باش برو
!کوک رفت و دوتا برادر بعد مدت ها باهم تنها شدن
تهیونگ:نمیدونی این همه مدت چه اتفاقای برام افتاد
جین:همشو موبهمو میدونم عاشقت ازت جدا شد تو مدرسه کلی سرکوف شنیدی عینکت شیکست همرو میدونم
تهیونگ:از کجا کی بهت گفته کوک گفته
جین:بگی نگی میدونم الان میخوای غرفر کنی پس بزار برای بعد الان برو حاضر شو امشب ی مهمونی دعوتیم
تهیونگ:اما
جین:هیس برو ببینم
ویو هانا
خواهر من از وقتی با تهیونگ کات کرده افسردگی گرفته مامان بابام هم نگرانشن امروز ی مهمونی دعوتم تصمیم داشتم ات رو ببرم بیرون بودم ی لباس براش خریدم و رفتم خونه
هانا:مامان ات خونس
مات:اره تو اتاقش هانا خواهشا ببرش بیرون تا حالش عوض شه
هانا:چشم
رفتم دم اتاقش بدون در زدن رفتم تو مثل همیشه داشت کتاب میخوندم رفتم جلوش کتابو ازش گرفتم
ات:هی بده کتابمو
هانا:نونو پاشو اینارو بپوش میریم جای
ات:من جای نمیام
هانا:ات با من بحث نکن بسه دیگه چقدر میخوای زانو غم بغل بگیری هان بسع دیگه پاشو حاضر شو
ات:حالا کجا هست
هانا:ی مهمونی یالا حاضر شو
ات:حالا چرا لباس رنگی گرفتی
با نگاهی که هانا بهم کرد دهنمو بستم لباس هم خوشگل بود رفتن ی دوش گرفتم امدم ی ارایش خیلی کم کردمو لباسمو پوشیدم
برش زمانی مکان جشن
ویو ات
چند دقیقه میشه رسیدیم سر ی میز نشسته بودیم که ی پسره امده طرفمون
یونگ:هانا خوشامدی
هانا:سلام ممنونم معرفی میکنم یونگ ات خواهرم ات یونگ دوست دوران دانشگام
ات:خوشبختم
یونگ:همچنین بیاین بریم میخوام به چند نفر معرفتی کنم
با یونگ و هانا رفتیم سر ی میز دیگه که ایکاش نمیرفتیم اون تهیونگ بود که کنار ی پسره داشت حرف میزد هاناهم متوجه شد خیلی اروم بهم گفت
هانا:هیچ ریکشنی نشون نده
ات:اوهوم
هنوز متوجه ما نشد که یونگ صداشون زد برگشت که منو دید حالت صورتش عوض شد
یونگ:جین معرفی میکنم هانا و خواهرش ات هانا جین و برادرش تهیونگ
هانا:خوشبختم
جین:همچنین
ات:من میرم تو حیاط
سریع امدم تو حیاط چرا باید دوباره ببینمش چرا خوشی به من نیومده چرا
مرد:چرا باید ی خانم به این جذابی تنها اینجا باشه
ات:به شما ربطی داره
مرد:فکر نمیکردم خانما عصبی بشن جذابتر میشن بهت میاد
ات:میشه بری
یارو هی نزدیکم میشد
مرد:میگم نظرت چیه باهم بیشتر آشنا شیم
تهیونگ:من دلیلی نمیبینم
تا مرده برگشت تهیونگ شروع کرد زدنش به زور از همه دیگه جداشون کردم تهیونگ گوشه لبش پاره شد بود خون میومد
ات:حالت خوبه بدنت درد نمیکنه چیزیت نشد(نگران بغض)
تهیونگ:مگه برات مهمه اگر اینا برات مهم بود اینجوری ولم نمیکردی
ات:چرا نمیفمی مامانت بهم گفت چرا فکر میکنی من از قصد رفتم چرا چرااا(گریه)
ات:منم دل داشتم منم عاشقت منم دلم میخواست مثل کسایی دیگه با عشقم برم بیرون باهاش خاطره بسازم من به خاطر تو رفتم رفتم تا تو آرامش داشت باشی(گریه)
از شدت سرگیجه نشستم رو زمین که تو بغل گرمیو رفتم
تهیونگ:گریه نکن دلم نمیخواد کسی جلوم گریه کنه
دلم براش سوخت ی دختر این جوری گریه کنه اون فقط میخواست من تو آرامش باشم هوا سرد بود اونم لباسش نازک کتمو دراوردمو انداختم رو شونه هاش
تهیونگ:پاشو بریم تو هوا سرده
ات:میگم منو بخشیدی
تهیونگ:الان هیچی نمیدونم بلندشو
کمکش کردم بلند شه رفتیم تو بهبه اقای جینم رفت قاطی باقالی داشت با هانا حرف میزد
تهیونگ:سلام
هانا:تهیونگ سلام
تهیونگ:میبینم با داداشم خیلی صمیمی شدی جین هانا خواهر ات ات هم که میشناسی
ات:سلام(اروم) هانا میشه بریم
جین:تهیونگ ی دقیقه بیا
با تهیونگ رفتم ی جای خلوت
تهیونگ:چیه
جین:چیو زهرمار دختر معلوم چقدر گریه کرده معلوم حالش بده این سویچ ماشین ببرش باهاش حرف بزن
تهیونگ:اما
جین:(نگاهی که پشم آدم میریزه)
جین رفت منم رفتم پیششون
تهیونگ:ات پاشو بریم
ات:کجا(تعجب)
جین:مگه نگفتی حالت بده خوب تهیونگ میرسونت خونتون راستش من میخوام بمونم قرار تمام دوستای دوران دانشگاهم بیان همو ببینیم هاناهم میخواد بمونه مگه نه
هانا:(چون فهمیدم قصدش چیه تایید کردم)اره اره ات تو برو مواظب باشین
ات:…….
حمایتا؟!
تهیونگ:تو نباید این حرفو بزنی چون داشتی کاری میکردی بیا دنبال من دیگه قرار نیست سختی بکشم
جین:تهیونگ(شکه)
(!علامت راوی)
!تهیونگ مثل ی بچه خرس رفت بغل جین سخته بعد مدت طولانی داداششو دید دیگه اون همه سختی تموم شد قرار راحت زندگی کنه
کوک:بسه بسه اینجا ی نفر بدون هیچکی هست
جین:ای حسود
تهیونگ:میگم کوک توام بیا پیش ما زندگی کن
جین:اره راست میگه زمان های که من نباشم تهیونگ تنها نیست جرئت داری قبول نکن
کوک:باش باش قبول میمونم برم وسایلمو بیارم
جین:باش برو
!کوک رفت و دوتا برادر بعد مدت ها باهم تنها شدن
تهیونگ:نمیدونی این همه مدت چه اتفاقای برام افتاد
جین:همشو موبهمو میدونم عاشقت ازت جدا شد تو مدرسه کلی سرکوف شنیدی عینکت شیکست همرو میدونم
تهیونگ:از کجا کی بهت گفته کوک گفته
جین:بگی نگی میدونم الان میخوای غرفر کنی پس بزار برای بعد الان برو حاضر شو امشب ی مهمونی دعوتیم
تهیونگ:اما
جین:هیس برو ببینم
ویو هانا
خواهر من از وقتی با تهیونگ کات کرده افسردگی گرفته مامان بابام هم نگرانشن امروز ی مهمونی دعوتم تصمیم داشتم ات رو ببرم بیرون بودم ی لباس براش خریدم و رفتم خونه
هانا:مامان ات خونس
مات:اره تو اتاقش هانا خواهشا ببرش بیرون تا حالش عوض شه
هانا:چشم
رفتم دم اتاقش بدون در زدن رفتم تو مثل همیشه داشت کتاب میخوندم رفتم جلوش کتابو ازش گرفتم
ات:هی بده کتابمو
هانا:نونو پاشو اینارو بپوش میریم جای
ات:من جای نمیام
هانا:ات با من بحث نکن بسه دیگه چقدر میخوای زانو غم بغل بگیری هان بسع دیگه پاشو حاضر شو
ات:حالا کجا هست
هانا:ی مهمونی یالا حاضر شو
ات:حالا چرا لباس رنگی گرفتی
با نگاهی که هانا بهم کرد دهنمو بستم لباس هم خوشگل بود رفتن ی دوش گرفتم امدم ی ارایش خیلی کم کردمو لباسمو پوشیدم
برش زمانی مکان جشن
ویو ات
چند دقیقه میشه رسیدیم سر ی میز نشسته بودیم که ی پسره امده طرفمون
یونگ:هانا خوشامدی
هانا:سلام ممنونم معرفی میکنم یونگ ات خواهرم ات یونگ دوست دوران دانشگام
ات:خوشبختم
یونگ:همچنین بیاین بریم میخوام به چند نفر معرفتی کنم
با یونگ و هانا رفتیم سر ی میز دیگه که ایکاش نمیرفتیم اون تهیونگ بود که کنار ی پسره داشت حرف میزد هاناهم متوجه شد خیلی اروم بهم گفت
هانا:هیچ ریکشنی نشون نده
ات:اوهوم
هنوز متوجه ما نشد که یونگ صداشون زد برگشت که منو دید حالت صورتش عوض شد
یونگ:جین معرفی میکنم هانا و خواهرش ات هانا جین و برادرش تهیونگ
هانا:خوشبختم
جین:همچنین
ات:من میرم تو حیاط
سریع امدم تو حیاط چرا باید دوباره ببینمش چرا خوشی به من نیومده چرا
مرد:چرا باید ی خانم به این جذابی تنها اینجا باشه
ات:به شما ربطی داره
مرد:فکر نمیکردم خانما عصبی بشن جذابتر میشن بهت میاد
ات:میشه بری
یارو هی نزدیکم میشد
مرد:میگم نظرت چیه باهم بیشتر آشنا شیم
تهیونگ:من دلیلی نمیبینم
تا مرده برگشت تهیونگ شروع کرد زدنش به زور از همه دیگه جداشون کردم تهیونگ گوشه لبش پاره شد بود خون میومد
ات:حالت خوبه بدنت درد نمیکنه چیزیت نشد(نگران بغض)
تهیونگ:مگه برات مهمه اگر اینا برات مهم بود اینجوری ولم نمیکردی
ات:چرا نمیفمی مامانت بهم گفت چرا فکر میکنی من از قصد رفتم چرا چرااا(گریه)
ات:منم دل داشتم منم عاشقت منم دلم میخواست مثل کسایی دیگه با عشقم برم بیرون باهاش خاطره بسازم من به خاطر تو رفتم رفتم تا تو آرامش داشت باشی(گریه)
از شدت سرگیجه نشستم رو زمین که تو بغل گرمیو رفتم
تهیونگ:گریه نکن دلم نمیخواد کسی جلوم گریه کنه
دلم براش سوخت ی دختر این جوری گریه کنه اون فقط میخواست من تو آرامش باشم هوا سرد بود اونم لباسش نازک کتمو دراوردمو انداختم رو شونه هاش
تهیونگ:پاشو بریم تو هوا سرده
ات:میگم منو بخشیدی
تهیونگ:الان هیچی نمیدونم بلندشو
کمکش کردم بلند شه رفتیم تو بهبه اقای جینم رفت قاطی باقالی داشت با هانا حرف میزد
تهیونگ:سلام
هانا:تهیونگ سلام
تهیونگ:میبینم با داداشم خیلی صمیمی شدی جین هانا خواهر ات ات هم که میشناسی
ات:سلام(اروم) هانا میشه بریم
جین:تهیونگ ی دقیقه بیا
با تهیونگ رفتم ی جای خلوت
تهیونگ:چیه
جین:چیو زهرمار دختر معلوم چقدر گریه کرده معلوم حالش بده این سویچ ماشین ببرش باهاش حرف بزن
تهیونگ:اما
جین:(نگاهی که پشم آدم میریزه)
جین رفت منم رفتم پیششون
تهیونگ:ات پاشو بریم
ات:کجا(تعجب)
جین:مگه نگفتی حالت بده خوب تهیونگ میرسونت خونتون راستش من میخوام بمونم قرار تمام دوستای دوران دانشگاهم بیان همو ببینیم هاناهم میخواد بمونه مگه نه
هانا:(چون فهمیدم قصدش چیه تایید کردم)اره اره ات تو برو مواظب باشین
ات:…….
حمایتا؟!
۹.۰k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.