شـآ★پرك ٯلـبم
شـآ★پرك ٯلـبم
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت: 𝟗
+جونگ کوکاااا
+جونگ کوکشی صدامو میشنوی؟(گریه)
+کوک لطفا جواب بده..
+یااااااااا جونگکوکااااااااا باهام شوخی نکنن(گریه)
+کوکیی...لطفا..لطفا این کارو باهام نکن...
+تنهام نزار..(اروم)
چند روز گذشت
یک هفته
دو
سه
چهار
پنج
شش هفته گذشت
دختر داشت دیوونه میشد
"چرا گذاشتم کوکی بجای من آسیب ببینه؟"
این جمله همش توی سرش تکرار میشد
پوست لبهاشو میکند
ناخن هاشو میخورد
موهای خودشو میکشید
آجوشی کیم اونو به سرزمین خودش برگردوند
اما بازم آرامش نداشت
"تنها چیزی که میخوام اینه که یک بار دیگه،فقط یک بار دیگه اونو ببینم،خواستهی زیادیه؟"
همه اونجا نگرانش بودن
"خانم،حالتون خوبه؟ "
"همه نگرانتون بودن "
"چرا گذاشتید اونا شمارو با خودشون ببرن؟ "
اما دختر فکرش فقط پیش "پرنس جئون" بود
آره،پرنسس پری ها،عاشق پادشاه آینده سرزمین خونآشام ها، سرزمین دشمنش
اما کی اهمیت میده؟
هیچ چیز نمیتونه حس "عشق" رو تغییر بده
وقتی عاشق بشی،دیگه هیچی برات مهم نیست
درست مثل حس دختر و پسر
دختر کنج اتاقش نشسته بود و اشک میریخت
ناگهان صدای آشنایی به گوشش خورد
؟:خانم؟
+ج..جونگ کوکا؟
؟:بله؟
دختر بلند شد و چند قدم جلو رفت
+جونگ کوکاا خودتی نه؟
؟:ببخشید؟اشتباه گرفتید.
؟:از من خواستن بهتون بگم که ملکه میخوان ببینتون
+م.. مادر بزرگم؟
؟:بله
+بهش بگو...بگو نمیتونم بیام.
دختر لب مرز رفت
جایی که برای اولین بار عشقش رو دیده بود
زد زیر گریه
داشت به سمت دریاچه میرفت
سبدش هنوز اونجا بود...
+چرا اجازه دادم بجای من آسیب ببینی؟
ناگهان کسی از اونور مرز،سمتش اومد و اسمش رو صدا زد.....
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت: 𝟗
+جونگ کوکاااا
+جونگ کوکشی صدامو میشنوی؟(گریه)
+کوک لطفا جواب بده..
+یااااااااا جونگکوکااااااااا باهام شوخی نکنن(گریه)
+کوکیی...لطفا..لطفا این کارو باهام نکن...
+تنهام نزار..(اروم)
چند روز گذشت
یک هفته
دو
سه
چهار
پنج
شش هفته گذشت
دختر داشت دیوونه میشد
"چرا گذاشتم کوکی بجای من آسیب ببینه؟"
این جمله همش توی سرش تکرار میشد
پوست لبهاشو میکند
ناخن هاشو میخورد
موهای خودشو میکشید
آجوشی کیم اونو به سرزمین خودش برگردوند
اما بازم آرامش نداشت
"تنها چیزی که میخوام اینه که یک بار دیگه،فقط یک بار دیگه اونو ببینم،خواستهی زیادیه؟"
همه اونجا نگرانش بودن
"خانم،حالتون خوبه؟ "
"همه نگرانتون بودن "
"چرا گذاشتید اونا شمارو با خودشون ببرن؟ "
اما دختر فکرش فقط پیش "پرنس جئون" بود
آره،پرنسس پری ها،عاشق پادشاه آینده سرزمین خونآشام ها، سرزمین دشمنش
اما کی اهمیت میده؟
هیچ چیز نمیتونه حس "عشق" رو تغییر بده
وقتی عاشق بشی،دیگه هیچی برات مهم نیست
درست مثل حس دختر و پسر
دختر کنج اتاقش نشسته بود و اشک میریخت
ناگهان صدای آشنایی به گوشش خورد
؟:خانم؟
+ج..جونگ کوکا؟
؟:بله؟
دختر بلند شد و چند قدم جلو رفت
+جونگ کوکاا خودتی نه؟
؟:ببخشید؟اشتباه گرفتید.
؟:از من خواستن بهتون بگم که ملکه میخوان ببینتون
+م.. مادر بزرگم؟
؟:بله
+بهش بگو...بگو نمیتونم بیام.
دختر لب مرز رفت
جایی که برای اولین بار عشقش رو دیده بود
زد زیر گریه
داشت به سمت دریاچه میرفت
سبدش هنوز اونجا بود...
+چرا اجازه دادم بجای من آسیب ببینی؟
ناگهان کسی از اونور مرز،سمتش اومد و اسمش رو صدا زد.....
۴.۵k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.