رمان همسر اجباری پارت صد وچهل و پنجم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وچهل و پنجم
آروم گفتم آری .
-ب فدات.
-ا خدا نکنه.
و چرخید سمتمو خودشو بهم نزدیک کرد و تموم صورتموگردنمو غرق بوسه کرد.
سرشو باالگرفت و توچشمام با چشمای خمارش نگاه کرد.یه چیزی تو چشماش بود . شالو از رو سرم کنار زدو دست
کرد تو موام.و باهاشون بازی میکرد...
یکم که گذشت خودشو بهم نزدیک کردو منگ سرم رو بازوش بودمنو تو بغلش گرفت بوسی از لبم زدو گفت شبت
بخیر عشقم .
خدایا این خواب نیست این آریاست کنارم.و این چیزارو میگه.منم یه بوس از گونش زدمو گفتم شب بخیر.
....گبخواب جوجه بزاربخوابیم کاردستمون نده با این کارات.
با حرکت چیزی روی گونم بیدار شدم.
چشممو باز کردم آروم آروم چشمم تو چشای آریا باز شد یکی از بزرگ ترین آرزوهای این بود.آروم گفتم صبح
بخیر.
سالم خانمم صبح توام بخیر
و بعد پیشونیمو بوسید.گفتبیدار شی بری تو اتاقت.تا دادا احسان مچ گیری نکرده.
با ترس نگاهش کردم و گفتم
آری احسان االن واسه نماز بیداره ها.
-میدونم عشقم بزار اولم من برم بیرون اوضاع رو چک کنم بعدا میام بهت میگم.
رفت تا دم در انگار چیزی یادش رفته بود.برگشت سمتمو اومد جلو و بوسی زد رو لپم و گفت
آنی ممنونم که هستی.
باورم نمیشد آریا اینقد یه شبه این شده بود.
بعد چند دقیقه آریا اومد داخل گفت.بیا حله.
و دوییدم سمت اتاقم و رفتم تو باید وضوع میگرفتم
رفتم پایین ...
بلللللله اینجا چه خبر بود همه ایمان اوردن.
احسان وامیر یه طرف نماز میخوندن.
عسلم اینطرف چادر پوشیده داشت نماز میخوند یه لحظه ذوق کردم از اینکه همه نماز میخوندن.رفتم سمت
دستشویی تا وضوبگیرم یکی تو دستشویی بود. حتما آریا بود.
یکم که منتظرش موندم اومد بیرون .
با یه لبخند نگام کرد از کنارش رد شدم که گفت.چشاتو قربون آنی جون.
خندم گرفت آروم خندیدم دوست نداشتم بچه ها فعال چیزی بدونن..
وضو گرفتم و اومدم بیرون چادر و مقنعه امو درست کردم داشتم میرفتم سمت عسل که دیدم آریاداره نماز میخونه
خدایا ممنون صبحی که با این صحنه زیبا شروع بشه حتما تو باهامی و روز خوبیه شروع کردم به خوندن نماز ...
نمازم که تموم شد داشتم زکر میکردم که آریا سجاده رو برداشتو برگشت و با دیدن من .
دستشو چند بار زد به قلبشو لب زد..فدات بشم عشقم.
لبخندی زدم و بعداز نماز همه سرمیز صبحانه داشتن صبحانه میخوردن منم میز روبروی آریا واسم خالی بود رفتم
نشستم اونجا و آریا رو دیدم که هیچی نمیخورد و سرش تو لپ تاپش بود تعجبم اومد این واسه صبحونه سر میز
باشه.
Comments please
آروم گفتم آری .
-ب فدات.
-ا خدا نکنه.
و چرخید سمتمو خودشو بهم نزدیک کرد و تموم صورتموگردنمو غرق بوسه کرد.
سرشو باالگرفت و توچشمام با چشمای خمارش نگاه کرد.یه چیزی تو چشماش بود . شالو از رو سرم کنار زدو دست
کرد تو موام.و باهاشون بازی میکرد...
یکم که گذشت خودشو بهم نزدیک کردو منگ سرم رو بازوش بودمنو تو بغلش گرفت بوسی از لبم زدو گفت شبت
بخیر عشقم .
خدایا این خواب نیست این آریاست کنارم.و این چیزارو میگه.منم یه بوس از گونش زدمو گفتم شب بخیر.
....گبخواب جوجه بزاربخوابیم کاردستمون نده با این کارات.
با حرکت چیزی روی گونم بیدار شدم.
چشممو باز کردم آروم آروم چشمم تو چشای آریا باز شد یکی از بزرگ ترین آرزوهای این بود.آروم گفتم صبح
بخیر.
سالم خانمم صبح توام بخیر
و بعد پیشونیمو بوسید.گفتبیدار شی بری تو اتاقت.تا دادا احسان مچ گیری نکرده.
با ترس نگاهش کردم و گفتم
آری احسان االن واسه نماز بیداره ها.
-میدونم عشقم بزار اولم من برم بیرون اوضاع رو چک کنم بعدا میام بهت میگم.
رفت تا دم در انگار چیزی یادش رفته بود.برگشت سمتمو اومد جلو و بوسی زد رو لپم و گفت
آنی ممنونم که هستی.
باورم نمیشد آریا اینقد یه شبه این شده بود.
بعد چند دقیقه آریا اومد داخل گفت.بیا حله.
و دوییدم سمت اتاقم و رفتم تو باید وضوع میگرفتم
رفتم پایین ...
بلللللله اینجا چه خبر بود همه ایمان اوردن.
احسان وامیر یه طرف نماز میخوندن.
عسلم اینطرف چادر پوشیده داشت نماز میخوند یه لحظه ذوق کردم از اینکه همه نماز میخوندن.رفتم سمت
دستشویی تا وضوبگیرم یکی تو دستشویی بود. حتما آریا بود.
یکم که منتظرش موندم اومد بیرون .
با یه لبخند نگام کرد از کنارش رد شدم که گفت.چشاتو قربون آنی جون.
خندم گرفت آروم خندیدم دوست نداشتم بچه ها فعال چیزی بدونن..
وضو گرفتم و اومدم بیرون چادر و مقنعه امو درست کردم داشتم میرفتم سمت عسل که دیدم آریاداره نماز میخونه
خدایا ممنون صبحی که با این صحنه زیبا شروع بشه حتما تو باهامی و روز خوبیه شروع کردم به خوندن نماز ...
نمازم که تموم شد داشتم زکر میکردم که آریا سجاده رو برداشتو برگشت و با دیدن من .
دستشو چند بار زد به قلبشو لب زد..فدات بشم عشقم.
لبخندی زدم و بعداز نماز همه سرمیز صبحانه داشتن صبحانه میخوردن منم میز روبروی آریا واسم خالی بود رفتم
نشستم اونجا و آریا رو دیدم که هیچی نمیخورد و سرش تو لپ تاپش بود تعجبم اومد این واسه صبحونه سر میز
باشه.
Comments please
۶.۱k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.