رمان همسر اجباری پارت صد وچهل و چهارم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وچهل و چهارم
گومیگم
-هرچی من بگم همونه پس خدا بکنه.
جیغ میزنما خدا نکنه.
-باشه باشه خدا نکنه. بچه هارو نریز رو سرمون.
چشم.
دست بردم کراواتشو باز کردم هنوزم دستش دور موایی که اومده بودن رو پیشونیش ریخته بودنو کنار زدم و گفتم
خب دیگه کاری نداری من برم بخوابم دستاشو از دورم خواستم باز کنم که گفت.
کجا با این عجله من باهات کار دارم.
-ا خب بخوابم
-امشب باید پیش من بخوابی خانم.
با تعجب نگاهش کردم گفتم ها.
-هاها نه بله عزیزم.بعدش تو مال منی شرعا و قانونا و قلبن مال من فهمیدی؟
-بازم گفت ها .ها نه بله.بچه.
-آخه ...
آخه نداره جوجه.
بعدش با یه حرکت دستش انداخت زیر پام و اونیکی دستشم زیر گردنم.و شروع کرد به راه رفتن سمت اتاقا احساس
کردم هر لحظه میوفتم نزدیک بود جیغ بزنم. و بخاطر ترس از افتادن دستمو دور گردنش حلقه کردم.یه لحظه وایسادو نگام کرد و گفتم
ای جونم واسه خانم خودم. خدا بخیر کنه امشب کار دست خودمو ندم و سرمو انداختم پایین که اون به راه رفتنش
ادامه دادو رفت تو اتاق خودش.
آریا اینطوری خیلی بد میشه فردا صبح چکار کنیم؟
فکر اونجاشم کردم منو گذاشت رو تخت و یه بوس کوتاه رو لبمو رفت تو اتاقم نمیدونم میخواد چکار کنه.با
صدای آروم که میخورد به در بالکن یه هویی از جا پریدم از ترس که دیدم آریاست . رفتم سمت در و درو باز کردم
.اینجا چکار میکنی تو از اونور رفتی.
رفتم تو اتاقت درو از پشت کلید کردم و از در بالکن اومد پیشت.
اومد کنارم دراز کشید رو تخت و من نشسته بودم که یه هویی دستمو کشید و بردتو بغل خودشو گفت جات
اینجاست.
خواستم مخالفتی کن . که پرید تو حرفمو گفت.
آنی توروخدا چیزی نگو تورو خدا میخوام امشب آرامش داشته باشم تنها تو آرومم میکنی.خیلی وقته شبا خواب
راحت ندارم
-اما..
نگاهش رنگ دلخوری گرفتو گفت .
من باید میدونستم باید عادت کنم باشه مشکلی نیست. اگه دوست نداری من اجبار نمیکنم.من فقط خواستم کنارم
باشی
من بهت دست نمیزنم. اونور باخیال تخت بخواب اگه حوصله نداری بری واینو گفتو چشماشو بست .
دلم براش سوخت برای خودمم همینطور. آریا چیز زیادی از من نمیخواست فقط یکم آرامش با کنارش بودن این
حداقل ترین کاری بود که میتونستم بکنم. دوست نداشتم تنهاش بزارم پس رفتم جلوترو سرمو گذاشتم رو بازوش
فکر کردم خوابیده.
Comments please
گومیگم
-هرچی من بگم همونه پس خدا بکنه.
جیغ میزنما خدا نکنه.
-باشه باشه خدا نکنه. بچه هارو نریز رو سرمون.
چشم.
دست بردم کراواتشو باز کردم هنوزم دستش دور موایی که اومده بودن رو پیشونیش ریخته بودنو کنار زدم و گفتم
خب دیگه کاری نداری من برم بخوابم دستاشو از دورم خواستم باز کنم که گفت.
کجا با این عجله من باهات کار دارم.
-ا خب بخوابم
-امشب باید پیش من بخوابی خانم.
با تعجب نگاهش کردم گفتم ها.
-هاها نه بله عزیزم.بعدش تو مال منی شرعا و قانونا و قلبن مال من فهمیدی؟
-بازم گفت ها .ها نه بله.بچه.
-آخه ...
آخه نداره جوجه.
بعدش با یه حرکت دستش انداخت زیر پام و اونیکی دستشم زیر گردنم.و شروع کرد به راه رفتن سمت اتاقا احساس
کردم هر لحظه میوفتم نزدیک بود جیغ بزنم. و بخاطر ترس از افتادن دستمو دور گردنش حلقه کردم.یه لحظه وایسادو نگام کرد و گفتم
ای جونم واسه خانم خودم. خدا بخیر کنه امشب کار دست خودمو ندم و سرمو انداختم پایین که اون به راه رفتنش
ادامه دادو رفت تو اتاق خودش.
آریا اینطوری خیلی بد میشه فردا صبح چکار کنیم؟
فکر اونجاشم کردم منو گذاشت رو تخت و یه بوس کوتاه رو لبمو رفت تو اتاقم نمیدونم میخواد چکار کنه.با
صدای آروم که میخورد به در بالکن یه هویی از جا پریدم از ترس که دیدم آریاست . رفتم سمت در و درو باز کردم
.اینجا چکار میکنی تو از اونور رفتی.
رفتم تو اتاقت درو از پشت کلید کردم و از در بالکن اومد پیشت.
اومد کنارم دراز کشید رو تخت و من نشسته بودم که یه هویی دستمو کشید و بردتو بغل خودشو گفت جات
اینجاست.
خواستم مخالفتی کن . که پرید تو حرفمو گفت.
آنی توروخدا چیزی نگو تورو خدا میخوام امشب آرامش داشته باشم تنها تو آرومم میکنی.خیلی وقته شبا خواب
راحت ندارم
-اما..
نگاهش رنگ دلخوری گرفتو گفت .
من باید میدونستم باید عادت کنم باشه مشکلی نیست. اگه دوست نداری من اجبار نمیکنم.من فقط خواستم کنارم
باشی
من بهت دست نمیزنم. اونور باخیال تخت بخواب اگه حوصله نداری بری واینو گفتو چشماشو بست .
دلم براش سوخت برای خودمم همینطور. آریا چیز زیادی از من نمیخواست فقط یکم آرامش با کنارش بودن این
حداقل ترین کاری بود که میتونستم بکنم. دوست نداشتم تنهاش بزارم پس رفتم جلوترو سرمو گذاشتم رو بازوش
فکر کردم خوابیده.
Comments please
۷.۷k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.