رمان همسر اجباری پارت صد وچهل و ششم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وچهل و ششم
همه بچه ها شیر تولیواناشون ریخته بودم من که میدونستم این صبحونه بخور نیست رفتم در یخچالو باز کردمو یه
لیوان پر آب پرتقال واسش ریختم گذاشتم رو میز .
نگاهی بهم کردو گفت زوریه ؟
آره دقیقا.
احسان:آنا پرونده 65یادت نره .
-چشم حتما میارم.
-امیر توام اموز رو بخش انبار کار کن.
-باشه داداش.
-عسل بانو شمام که نظارت رو دفتر ورود و خروج.
-حتما.آقا احسان.
خب ممنون از همه من برم آماده شم.فعال.
آریا هم چنان با لپ تاپ ور میرفت امیرهم چن دیقه بعد رفت .منو عسلم شروع کردیم جم کردن میز بعدشم عسل
رفت بیرون.
آریا زل زده بود به لپ تاپ رفتم جلو و صورتشو برگردوندم سمت خودم آری خان اینو بخور دیگه اجازه حرف زدن
بهش ندادم و فرستادم تو دهنش لیوانو.
بعد که سر کشید
آنا
جانم
اونجا مواظب خودت باش.
چشم هستم.
دارم جدی میگم.
میگم باشه چشم.
و رفت و آماده شه آماده شه منم رفتم. وبا یه دست کت شلوار سرمه ای وروسری سرمه ای که مدل لبنانی بسته
بودم اومدم بیرون از اتاق همه پایین بودن کفشهای ورنیم که با کیفم ست بودن هم پوشیدم همه تو ماشین آریا
بودن من آخرین نفری بودم که سوارشدم.
وراه افتادیم سمت شرکتی که دنبال یه نکته غیر قانونی توش بودیم هه مث پیدا کردن سوزن تو انبار کاه بود .اما
باید تالشمونومیکردیم.
هنوز آریا از هم کاریمون با پلیسا چیزی نمیدونه.
اگه بدونه مخالفت شدید میکنه.آریا خیلی زرنگ بود میترسیدم لو بریم و دستمونو بخونه نزاره کاری کنیم..
رسیدیم شرکت.
شرکت که شرکت نبود ....
آریا جلو راه میرفت منو احسانم پشت سرش و عسل و امیرم با هم بودن.
رفتیم داخل آریا رفت سمت اتاقی . فکر کنم اتاق آریو بود.بچه ها چند لحضه اینجا بشینیدمن االن برمیگرد.
آریا تنها رفت بیرون .دوست نداشتم آریا بره بیرون.دلم شور میزد واسش من دیوونه وار عاشقش بودم .حس خوبی
که امروز داشتم این بود که میدونستم آریا هم منو دوست داره.یه شادی غریبی تو دلم ریخت.
بچه ها با هم حرف میزدنو درمورد نقشه اشون من کجام و اینا کجا.
چند دقیقه گذشت.
آریا اومد تو اتاق گفت بیاین بچه ها و ما همه رفتیم دنبالش جوفوق العاده آرومی داشت هرکی سرش تو کار خودش
بود. وارد یه سالن شدیم هنوز هیچ کی نیومده بود.رو جایگاه ردیف اول نشستیم و آرید رفت رو سن منم تشنم بود
Comments please
همه بچه ها شیر تولیواناشون ریخته بودم من که میدونستم این صبحونه بخور نیست رفتم در یخچالو باز کردمو یه
لیوان پر آب پرتقال واسش ریختم گذاشتم رو میز .
نگاهی بهم کردو گفت زوریه ؟
آره دقیقا.
احسان:آنا پرونده 65یادت نره .
-چشم حتما میارم.
-امیر توام اموز رو بخش انبار کار کن.
-باشه داداش.
-عسل بانو شمام که نظارت رو دفتر ورود و خروج.
-حتما.آقا احسان.
خب ممنون از همه من برم آماده شم.فعال.
آریا هم چنان با لپ تاپ ور میرفت امیرهم چن دیقه بعد رفت .منو عسلم شروع کردیم جم کردن میز بعدشم عسل
رفت بیرون.
آریا زل زده بود به لپ تاپ رفتم جلو و صورتشو برگردوندم سمت خودم آری خان اینو بخور دیگه اجازه حرف زدن
بهش ندادم و فرستادم تو دهنش لیوانو.
بعد که سر کشید
آنا
جانم
اونجا مواظب خودت باش.
چشم هستم.
دارم جدی میگم.
میگم باشه چشم.
و رفت و آماده شه آماده شه منم رفتم. وبا یه دست کت شلوار سرمه ای وروسری سرمه ای که مدل لبنانی بسته
بودم اومدم بیرون از اتاق همه پایین بودن کفشهای ورنیم که با کیفم ست بودن هم پوشیدم همه تو ماشین آریا
بودن من آخرین نفری بودم که سوارشدم.
وراه افتادیم سمت شرکتی که دنبال یه نکته غیر قانونی توش بودیم هه مث پیدا کردن سوزن تو انبار کاه بود .اما
باید تالشمونومیکردیم.
هنوز آریا از هم کاریمون با پلیسا چیزی نمیدونه.
اگه بدونه مخالفت شدید میکنه.آریا خیلی زرنگ بود میترسیدم لو بریم و دستمونو بخونه نزاره کاری کنیم..
رسیدیم شرکت.
شرکت که شرکت نبود ....
آریا جلو راه میرفت منو احسانم پشت سرش و عسل و امیرم با هم بودن.
رفتیم داخل آریا رفت سمت اتاقی . فکر کنم اتاق آریو بود.بچه ها چند لحضه اینجا بشینیدمن االن برمیگرد.
آریا تنها رفت بیرون .دوست نداشتم آریا بره بیرون.دلم شور میزد واسش من دیوونه وار عاشقش بودم .حس خوبی
که امروز داشتم این بود که میدونستم آریا هم منو دوست داره.یه شادی غریبی تو دلم ریخت.
بچه ها با هم حرف میزدنو درمورد نقشه اشون من کجام و اینا کجا.
چند دقیقه گذشت.
آریا اومد تو اتاق گفت بیاین بچه ها و ما همه رفتیم دنبالش جوفوق العاده آرومی داشت هرکی سرش تو کار خودش
بود. وارد یه سالن شدیم هنوز هیچ کی نیومده بود.رو جایگاه ردیف اول نشستیم و آرید رفت رو سن منم تشنم بود
Comments please
۴.۱k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.