پارت دویست و بیست...
#پارت دویست و بیست...
#جانان...
به پای بابا افتادم و شروع کردم به عذر خواهی...
اولش چیزی نمیگفت ولی بعدش بالحنی سرد گفت:
بخشیدنت رو بعدا تصمیم میگیرم ولی میتونی بمونی اینجا...
بعدش پشتش رو کردو رفت از خونه بیرون ...
مامانم اومد تا یه صبحونه کامل توی سینی چیده شروع کرد قربون صدقه رفتن و لقمه میگرفت و به من میداد..
بهش گفتم خستمه که گفت بیا کل وسایل اتاقت رو اینجا توی این اتاق چیدم ...
بردم اتاقم کل وسایلم تمیز و مرتب چیده شده بود با دیدنشون پوزحندی زد...
هه موقعی که این وسایل رو دفعه قبل دیدم من زن نبودم من عاشق نبودم من کارن روندیده بودم...
از مامان تشکر کردم واونم رفت که کاراش رو کنه منم روی تخت گوشه اتاق خوابیدم...
ولی مگه خواب به چشمام میومد...
ادم مگه با دل تنگ خوابش میبره ..
یعنی الان چی کار میکنه...
واسه نبود من ناراحت هست اصلا...
با همین فکرا رو چشمام گرم شدو خوابم برد...
#کارن...
الان بیشتر دو هفته ای هست که جانان رو ندارم ...
حالم افتضاح هستش...
کارم شده سیگارو مشروب ....
شدم یه دائم الخمر ...
قیافم هم که از اون کارن مرتب چیزی نمونده...
ادمام هنوز دنبالشن ولی هیچ اثری ازش نیست...
معلوم نیست کجا رفته که هیچ ردی ازش نیست...
تلفنم زنگ خورد نگاهش کردم کامین بود...
حاشو نداشتم اصلا ...
این قدر زنگ خورد تا اخرش قطع شد...
چند بتر دیگه ای هم زنگ زد که جواب ندادم عصبیوشی رو جواب دادمو گفتم:
کامین این قدر نفهمی که وفتی جواب نمیدم لابعد نمیخوام باهات حرف بزنم..
کامین: بی شعور خوب نگران شدم ...احمقی دیگه منو بگو که نگران اقا شدم ...خبری داشتم واست...
من: بگو...
کامین : مشتولوق میخوام....الکی که نمیشه خبر به این مهمی رو داد..
من: بگو کامین اصلا حال خوشی ندارم...
کامین: از بس میخوری ...بس کن بابا فک میکنی خودت رو خفه کنی با مشروب و سیگار جانان رو یادت میره یا میاد..
من: نه کامین اون رو یادم نمیره ولی حداقل چند ساعتی دوباره کنار خودم دارمش...
کنار تو خونه...
واسه خودش دلبری میکنه...شیطونی میکنه ...و این قیافم رو مسخره میکنه...
کامین:....
من: چیه داداش ساکت شدی...دیدی واسه چی میخورم...
کامین: خوب حالا میخواستم بهت بگم مثل این که بچه ها تونستن صاحب خط رو پیدا کنن حالا افتادیم دنبالش پیداش کنیم...
من: راست میگی ...واقعا پیداش کردی...تو رو جون ترانه خودت بیوفت دنبالش....نه نه اصلا بزار خودم میام میگردیم دنبالش اون نامردو دلم میخواد با دستای خودم خفه کنم...
کامین: وایسا داداش نمیخواد بیای خودم و بچه ها دنبالشیم تو نمیخواد سر بزنی..
برو یه حموم کن یه کم به خودت برس...بابا ادم حالش بد میشه میبینتت..
من: چی میگی کامین باشه من نمیام ولی تو رو خدا بجمبین .....
کامین: باشه داداش ولی تو رو خدا کم تر بخور...واست نگرانم..
من: باشه کم تر میخورم..
#جانان...
به پای بابا افتادم و شروع کردم به عذر خواهی...
اولش چیزی نمیگفت ولی بعدش بالحنی سرد گفت:
بخشیدنت رو بعدا تصمیم میگیرم ولی میتونی بمونی اینجا...
بعدش پشتش رو کردو رفت از خونه بیرون ...
مامانم اومد تا یه صبحونه کامل توی سینی چیده شروع کرد قربون صدقه رفتن و لقمه میگرفت و به من میداد..
بهش گفتم خستمه که گفت بیا کل وسایل اتاقت رو اینجا توی این اتاق چیدم ...
بردم اتاقم کل وسایلم تمیز و مرتب چیده شده بود با دیدنشون پوزحندی زد...
هه موقعی که این وسایل رو دفعه قبل دیدم من زن نبودم من عاشق نبودم من کارن روندیده بودم...
از مامان تشکر کردم واونم رفت که کاراش رو کنه منم روی تخت گوشه اتاق خوابیدم...
ولی مگه خواب به چشمام میومد...
ادم مگه با دل تنگ خوابش میبره ..
یعنی الان چی کار میکنه...
واسه نبود من ناراحت هست اصلا...
با همین فکرا رو چشمام گرم شدو خوابم برد...
#کارن...
الان بیشتر دو هفته ای هست که جانان رو ندارم ...
حالم افتضاح هستش...
کارم شده سیگارو مشروب ....
شدم یه دائم الخمر ...
قیافم هم که از اون کارن مرتب چیزی نمونده...
ادمام هنوز دنبالشن ولی هیچ اثری ازش نیست...
معلوم نیست کجا رفته که هیچ ردی ازش نیست...
تلفنم زنگ خورد نگاهش کردم کامین بود...
حاشو نداشتم اصلا ...
این قدر زنگ خورد تا اخرش قطع شد...
چند بتر دیگه ای هم زنگ زد که جواب ندادم عصبیوشی رو جواب دادمو گفتم:
کامین این قدر نفهمی که وفتی جواب نمیدم لابعد نمیخوام باهات حرف بزنم..
کامین: بی شعور خوب نگران شدم ...احمقی دیگه منو بگو که نگران اقا شدم ...خبری داشتم واست...
من: بگو...
کامین : مشتولوق میخوام....الکی که نمیشه خبر به این مهمی رو داد..
من: بگو کامین اصلا حال خوشی ندارم...
کامین: از بس میخوری ...بس کن بابا فک میکنی خودت رو خفه کنی با مشروب و سیگار جانان رو یادت میره یا میاد..
من: نه کامین اون رو یادم نمیره ولی حداقل چند ساعتی دوباره کنار خودم دارمش...
کنار تو خونه...
واسه خودش دلبری میکنه...شیطونی میکنه ...و این قیافم رو مسخره میکنه...
کامین:....
من: چیه داداش ساکت شدی...دیدی واسه چی میخورم...
کامین: خوب حالا میخواستم بهت بگم مثل این که بچه ها تونستن صاحب خط رو پیدا کنن حالا افتادیم دنبالش پیداش کنیم...
من: راست میگی ...واقعا پیداش کردی...تو رو جون ترانه خودت بیوفت دنبالش....نه نه اصلا بزار خودم میام میگردیم دنبالش اون نامردو دلم میخواد با دستای خودم خفه کنم...
کامین: وایسا داداش نمیخواد بیای خودم و بچه ها دنبالشیم تو نمیخواد سر بزنی..
برو یه حموم کن یه کم به خودت برس...بابا ادم حالش بد میشه میبینتت..
من: چی میگی کامین باشه من نمیام ولی تو رو خدا بجمبین .....
کامین: باشه داداش ولی تو رو خدا کم تر بخور...واست نگرانم..
من: باشه کم تر میخورم..
۵.۱k
۰۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.