پارت دویست و نوزده...
#پارت دویست و نوزده...
#جانان...
بعد از نمیدونم دقیقه چند ساعت رسیدیم به شهر...
به عادل زدنگ ززم..
من: سلام عادل من رسیدیم ایران...
عادل: سلام عزیزم سالمی مشکلی که پیش نیومد..
من: نه خوبم مشکلی نبود فقط دوستی که گفتی که میاد کجا ببینمش..
عادل : الان بهش زنگ میزنم میگم رسیدی کجایی تو...
من: کنار دریا هستم و یه رستوران هم هست که اسمش....
عادل : باشه پس الان میگم بیاد دوستم دنبالت...
من: بازم ممنون واقعا ...نمیدونم چطوری تشکر کنم ازت...
عادل: این حرفا چیه میزنی حیف که نیستی واگرنه از خجالتت در می اومدم...
خندیدم و خدا حافظی کردیم...
روی نیمکت نشستم که دوستش بیاد...
مرد: ببخشید خانم شما جانان محمدی هستید...
برگشت و به پسر جوونی که گفته بود نگاه کردمو گفتم :
بله خودم هستم...
پسره: خوشیختم من پارسام دوست عادل بیاید بریم که تا یک ساعت دیگه بلیط اتوبوس داریم..
من: منم خوشبختم ببخشید بهتون زحمت دادم..
پارسا: این چه حرفیه عادل بیشتر از این به گردن من حق داره...
من: در هر صورت بازم ممنون..
با هم سوار تاکسی شدیم و رفتیم ترمینال...
الان سوار اتوبوسم داریم میرم تهران...
باید بعد از اون بلیط بگیرم واسه شمال ...احتمالا شمال باشن..
شب بود که رسیدیم پارسا می خواست منو ببره خونه خودشون ولی من بهش گفتم میخوام برم شمال که اونم واسم بلیط گرفت و راهیم کرد...
دم دمای صبح بود که رسیدم...
رفتم و واسه خودم یه چیزی از سوپری خریدم و خوردم دیگه صبح شده بود تقریبا رفتم سمت خونه مامان بزرگم ...
در خونه که رسیدم به شدت استرس داشتم میترسیدم قبولم نکنن...
با هزار زحمت خودم رو رسوندم به درو خواستم.زنگ بزنم که ...
در باز شدو بابام تو در نمایان شد...
قلبم رو دور هزار میزد ...
بابام هم خشکش زده بود ...
اشک تو چشمام جمع شد ...
الان میفهمیدم چقدر دل تنگشون شده بودم...
خواستم برم بغل بابام که ...
بابا بدون توجه با اشک تو چشماش...
سیلی محکمی زد تو گوشم....
بابا: دختره هر جایی اومدی اینجا چه کار...
من: بابا..
بابا: چیه تازه یادت اومده خانواده داری...
برو همون جایی که تا الان بودی...
من دختری مثل تو ندارم...
شروع کردم به بلند بلند گریه کردن بابا هم گریه میکردو و این حوفا رو میزد..
مامان با صدای ما اومده بودتوی حیاط ...
با بهت به ما نگاه میکرد ...
به خودش اومد و منی رو که داشتم گریه میکردمو گرفت تو اغوشش...
مامان: خودتی دخترکم خودتی جانانم ...باور کنم خواب نمیبینم...خواب نیستم بگو که نیست...
دخترکم برگشته داریوش چرا نمیزاری بیاد داخل ...
بیا تو عزیزم تو که ما رو با رفتنت پیر کردی...
مامان منو برد تو و بابا ولی چیزی نمیگفت ...
نشستیم روی تخت توی حیاط..
مامان همش قربون صدقه ی من میرفت ولی بابا چیزی نمیفت مامان رفت واسون چیزی بیاره بخوریم که تا رفت به پای بابا افتادم ....
#جانان...
بعد از نمیدونم دقیقه چند ساعت رسیدیم به شهر...
به عادل زدنگ ززم..
من: سلام عادل من رسیدیم ایران...
عادل: سلام عزیزم سالمی مشکلی که پیش نیومد..
من: نه خوبم مشکلی نبود فقط دوستی که گفتی که میاد کجا ببینمش..
عادل : الان بهش زنگ میزنم میگم رسیدی کجایی تو...
من: کنار دریا هستم و یه رستوران هم هست که اسمش....
عادل : باشه پس الان میگم بیاد دوستم دنبالت...
من: بازم ممنون واقعا ...نمیدونم چطوری تشکر کنم ازت...
عادل: این حرفا چیه میزنی حیف که نیستی واگرنه از خجالتت در می اومدم...
خندیدم و خدا حافظی کردیم...
روی نیمکت نشستم که دوستش بیاد...
مرد: ببخشید خانم شما جانان محمدی هستید...
برگشت و به پسر جوونی که گفته بود نگاه کردمو گفتم :
بله خودم هستم...
پسره: خوشیختم من پارسام دوست عادل بیاید بریم که تا یک ساعت دیگه بلیط اتوبوس داریم..
من: منم خوشبختم ببخشید بهتون زحمت دادم..
پارسا: این چه حرفیه عادل بیشتر از این به گردن من حق داره...
من: در هر صورت بازم ممنون..
با هم سوار تاکسی شدیم و رفتیم ترمینال...
الان سوار اتوبوسم داریم میرم تهران...
باید بعد از اون بلیط بگیرم واسه شمال ...احتمالا شمال باشن..
شب بود که رسیدیم پارسا می خواست منو ببره خونه خودشون ولی من بهش گفتم میخوام برم شمال که اونم واسم بلیط گرفت و راهیم کرد...
دم دمای صبح بود که رسیدم...
رفتم و واسه خودم یه چیزی از سوپری خریدم و خوردم دیگه صبح شده بود تقریبا رفتم سمت خونه مامان بزرگم ...
در خونه که رسیدم به شدت استرس داشتم میترسیدم قبولم نکنن...
با هزار زحمت خودم رو رسوندم به درو خواستم.زنگ بزنم که ...
در باز شدو بابام تو در نمایان شد...
قلبم رو دور هزار میزد ...
بابام هم خشکش زده بود ...
اشک تو چشمام جمع شد ...
الان میفهمیدم چقدر دل تنگشون شده بودم...
خواستم برم بغل بابام که ...
بابا بدون توجه با اشک تو چشماش...
سیلی محکمی زد تو گوشم....
بابا: دختره هر جایی اومدی اینجا چه کار...
من: بابا..
بابا: چیه تازه یادت اومده خانواده داری...
برو همون جایی که تا الان بودی...
من دختری مثل تو ندارم...
شروع کردم به بلند بلند گریه کردن بابا هم گریه میکردو و این حوفا رو میزد..
مامان با صدای ما اومده بودتوی حیاط ...
با بهت به ما نگاه میکرد ...
به خودش اومد و منی رو که داشتم گریه میکردمو گرفت تو اغوشش...
مامان: خودتی دخترکم خودتی جانانم ...باور کنم خواب نمیبینم...خواب نیستم بگو که نیست...
دخترکم برگشته داریوش چرا نمیزاری بیاد داخل ...
بیا تو عزیزم تو که ما رو با رفتنت پیر کردی...
مامان منو برد تو و بابا ولی چیزی نمیگفت ...
نشستیم روی تخت توی حیاط..
مامان همش قربون صدقه ی من میرفت ولی بابا چیزی نمیفت مامان رفت واسون چیزی بیاره بخوریم که تا رفت به پای بابا افتادم ....
۱۴.۰k
۰۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.