پارت دویست و بیست و یک...
#پارت دویست و بیست و یک...
#کارن...
بعد از قطع کردن کامین بلند شدم و رفتم لباس عوض کردم و سویچ رو برداشتم و زدم از خونه بیرون...
واسه خودم تو خیابونا چرخ میزدم و جاهایی رو که با هم رفته بودیم رو نگاه میکردم...
روندم طرف ساحل جایی که جانان عاشقش بود...
ماشین رو پارک کردم رفتم کنار دریا....
به دریا زل زدم ...
یعنی الان کجاست ...
چی کار میکنه....
تمام کارهامون یادم اومد ...
شرط بندیمون ....شن بازیش...دنبال کردناش...
.....
کجایی جانانم....
کجا رفتی ....
کجایی که پیدات نمیکنم....
#جانان... #یک هفته بعد...
یک هفته ای هست که اومدم کارم شده شبا تا صبح گریه کردن و مرور خاطراتم با کارن ...
روزا سردی رفتار بابا رو تحمل کردن ...
هر روز بعد از ظهر تا دم غروب میرم دریا ...
دریا رفتنم بدون اون دیگه شوری نداره....
انگار مثل ادمی که مریضه و مزه ها رو نمیفهمه منم دیگه هیچی برام مزه نداره...
نمیدونم چی کار میکنه ...
لابعد تا الان دیگه منو فراموش کرده دیگه...
دیگه جانان خیانت کاری تو زندگیش نیست...
واسه چی باید به من خیانت کار فکر کنه..
چند باری این چند وقته عادل زنگ زده بهم ولی من بهش گفتم نمیخوام چیزی راجب بهش بگه ...
نمیدونم شاید میترسم بگه بدون من با کس دیگه ای هست...
بگه منو فراموش کرده...
بگه با یکی دیگه سر میکنه...
درسته خودم اومدم ولی مگه دل حالیشه که دیگه نمیخوادش...
هوف.....
دستی به صورتم کشیدم و حرکت کردم سمت خونه....
چند خانمی کنارم رد شدن که با بوی عطرشون حالم بد شدو هق زدم...
نمیدونم این دیگه چیه توی این وضعم هی بالا میارم و حالت تهوع دارم...
ابی خریدمو و زدم به صورتم و اروم شروع کردم به حرکت طرف خونه....
وقتی رسیدم خونه بابا هنوز نیومده بود مامان با دیدنم گفت:
چی شدی جانانم واسه چی رنگت پریده دخترم...
من: هیچی مامان خوبم...
مامان : کجا خوبی دختر رنگت پریده...
من: مامان به خدا خوبم ول کن من میرم اتاقم...
مامان: چی بگم والا ...این یه هفته که برگشتی همش یا تو اتاقی یا میری دریا..
بی توجه به غر غراش رفتم توی اتاقم ...
روی تخت دراز کشیدم که در اتاق زده شد..
من: بفرمایید..
بابا اومد تو ..
من: سلام بابا جون..
بابا: پاشو بیا شام بخور ..
من: نه میل ندارم ...شما بخورین نوش جونتون..
بابا: پاشو بیا من کاری به تو ندارم مامانت شام نمیخوره بدون جناب..
و بعدش رفت بغض کردم و بلند شدم رفتم توی اشپز خونه پشت میز نشستم مامان با ذوق شروع کرد به چیدن میز..
با اوردن غذا مشغول شدن منم کمی واسه خودم کشیدم که ..
همین که قاشق اول رو گذاشتم توی دهنم هق زدم و بدو خودم رو رسوندم به دستشویی...
هرچی خورده یا نخورده بودم رو اوردم بالا...
مامان شروع کرد به پرسیدن حالم که گفتم حالم خوبه که گفت: حرف الکی تحویل من نده پاشو حاضر شو ببریمت دکتر...
اومدم مخالفت کنم که بابا گفت: برو حاضرشو
#کارن...
بعد از قطع کردن کامین بلند شدم و رفتم لباس عوض کردم و سویچ رو برداشتم و زدم از خونه بیرون...
واسه خودم تو خیابونا چرخ میزدم و جاهایی رو که با هم رفته بودیم رو نگاه میکردم...
روندم طرف ساحل جایی که جانان عاشقش بود...
ماشین رو پارک کردم رفتم کنار دریا....
به دریا زل زدم ...
یعنی الان کجاست ...
چی کار میکنه....
تمام کارهامون یادم اومد ...
شرط بندیمون ....شن بازیش...دنبال کردناش...
.....
کجایی جانانم....
کجا رفتی ....
کجایی که پیدات نمیکنم....
#جانان... #یک هفته بعد...
یک هفته ای هست که اومدم کارم شده شبا تا صبح گریه کردن و مرور خاطراتم با کارن ...
روزا سردی رفتار بابا رو تحمل کردن ...
هر روز بعد از ظهر تا دم غروب میرم دریا ...
دریا رفتنم بدون اون دیگه شوری نداره....
انگار مثل ادمی که مریضه و مزه ها رو نمیفهمه منم دیگه هیچی برام مزه نداره...
نمیدونم چی کار میکنه ...
لابعد تا الان دیگه منو فراموش کرده دیگه...
دیگه جانان خیانت کاری تو زندگیش نیست...
واسه چی باید به من خیانت کار فکر کنه..
چند باری این چند وقته عادل زنگ زده بهم ولی من بهش گفتم نمیخوام چیزی راجب بهش بگه ...
نمیدونم شاید میترسم بگه بدون من با کس دیگه ای هست...
بگه منو فراموش کرده...
بگه با یکی دیگه سر میکنه...
درسته خودم اومدم ولی مگه دل حالیشه که دیگه نمیخوادش...
هوف.....
دستی به صورتم کشیدم و حرکت کردم سمت خونه....
چند خانمی کنارم رد شدن که با بوی عطرشون حالم بد شدو هق زدم...
نمیدونم این دیگه چیه توی این وضعم هی بالا میارم و حالت تهوع دارم...
ابی خریدمو و زدم به صورتم و اروم شروع کردم به حرکت طرف خونه....
وقتی رسیدم خونه بابا هنوز نیومده بود مامان با دیدنم گفت:
چی شدی جانانم واسه چی رنگت پریده دخترم...
من: هیچی مامان خوبم...
مامان : کجا خوبی دختر رنگت پریده...
من: مامان به خدا خوبم ول کن من میرم اتاقم...
مامان: چی بگم والا ...این یه هفته که برگشتی همش یا تو اتاقی یا میری دریا..
بی توجه به غر غراش رفتم توی اتاقم ...
روی تخت دراز کشیدم که در اتاق زده شد..
من: بفرمایید..
بابا اومد تو ..
من: سلام بابا جون..
بابا: پاشو بیا شام بخور ..
من: نه میل ندارم ...شما بخورین نوش جونتون..
بابا: پاشو بیا من کاری به تو ندارم مامانت شام نمیخوره بدون جناب..
و بعدش رفت بغض کردم و بلند شدم رفتم توی اشپز خونه پشت میز نشستم مامان با ذوق شروع کرد به چیدن میز..
با اوردن غذا مشغول شدن منم کمی واسه خودم کشیدم که ..
همین که قاشق اول رو گذاشتم توی دهنم هق زدم و بدو خودم رو رسوندم به دستشویی...
هرچی خورده یا نخورده بودم رو اوردم بالا...
مامان شروع کرد به پرسیدن حالم که گفتم حالم خوبه که گفت: حرف الکی تحویل من نده پاشو حاضر شو ببریمت دکتر...
اومدم مخالفت کنم که بابا گفت: برو حاضرشو
۱۴.۹k
۰۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.