پارت دویست و هجده...
#پارت دویست و هجده...
#کارن...
شماره ی خودم رو هم دادم پیگیری کنن ولی فعلاخاموشه ..
نمیدونم الان کجاست ولی امید وارم حالش خوب باشه...
با صدای گوشیم نگاهی بهش کردم کامین بود ...
اونا هم فهمیدن جانان فرار کرده ...
هر روز زنگ میزنه و شبا هم سر میزنه...
خودش و تیام و عادل کشتن منو ...
بی حوصله گوشی رو بی صدا کردمو شروع کردم بازم خوردن.......
#جانان...
یه هفته ای هست خونه مریم بانو هستم ...
حالم اصلا خوب نیست کارم شده گریه و گریه و گریه...
عادل واسم یه خط جدید اورد و گفت مال کارن رو خاموش کنم ...
میگه در به در دنبالمه....
میگه برگرد ولی من بر خلاف این قلبی که واسه دیدنش ثانیه شماری میکنه نمیرم ...قرار نصف شب مردی که عادل باهاش صحبت کرده ردم کنه...
عادل میگه به دوستش هم گفته ایران بیاد دنبالم...
استرس دارم ...
بعد از شام قرار عادل بیاد دنبالم بریم جایی که مرده گفته ..
مریم بانو واسه شام صدام کرد ولی هیچ اشتهایی نداشتم گفتم نمیخوام ..
لباسم رو عوض کردم و لباسی که عادل واسم اورده بود پوشیدم....
از استرس شروع کردم قدم رو رفتن تواتاق...
نمیدونم چقدر راه رفته بودم که صدای در اومد...
سردع گوشیم رو برداشتم وبدو رفتم سمت در حیاط..
عادل بود...
بعد از سلام و احوال پرسی با مریم بانو گفت که اگه حاضری بریم...
با مریم بانو خداحافظی کردمو و گفتم واسم دعا کنه سالم برسم...
کلی تو بغلش گریه کردم اونم همین طور...
خلاصه ازش خداحافظی کردم و سوار ماشین عادل شدم...
عادل: مطمعنی جانان میخوای بری...
دیر نشده ها
کارن حالش خیلی بده ها......تو خودتم خوب نیستی...
من: نه میخوام برگردم ایران...اون منو نمیخواد ....حالشم واسه خیانتی که دیده ..خوب میشه...
عادل پوف کلافه ای کردو لجبازی زمزمه کرد...
رسیدیم و کمی بعد مردی اومد ...
با عادل حرف زد بعد عادل اومد سمت منو گفت که باید برم و بازم گفت نرو ...
که قبول نکردم...
باید میرفتم ...
بعد از این که کلی تشکر کردم واسع کمکش همراه مرده رفتم..
چند تایی ادم دیگه هم توی ونی که باهاش اومده بود بودن....
سوار شدم و اونم حرکت کرد...
یک ساعتی بعد رسیدیم سوار یه قایق کردنمون و بردنمون سمت لنجی که قرار بود باهاش ببرنمون...
مرده دریچه ای رو که کف لنج بود باز کردو گفت بریم پایین...
رفتیم یع چیزی شبیع انباری بود...
پشت وسایلا نشستیم که معلوم نباشیم...
لنج حرکت کرد...
#یک هفته بعد...
یع هفته ای هست که اینجاییم مثل این که گشت بهشون گیر داده و خیلی راحت نبودن واسه رد کردن ما....
قرار مثل این که دیگه امروز برسیم...
شب بود که مرده اومدو گفت که بریم بالا...
رفتیم بالا بازم سوار قایق کردنمون و رفتیم سمت ساحل...
وقتی رسیدیم به ساحل مارو سوار ماشین ونی کردنو و رفتیم سمت شهر...
#کارن...
شماره ی خودم رو هم دادم پیگیری کنن ولی فعلاخاموشه ..
نمیدونم الان کجاست ولی امید وارم حالش خوب باشه...
با صدای گوشیم نگاهی بهش کردم کامین بود ...
اونا هم فهمیدن جانان فرار کرده ...
هر روز زنگ میزنه و شبا هم سر میزنه...
خودش و تیام و عادل کشتن منو ...
بی حوصله گوشی رو بی صدا کردمو شروع کردم بازم خوردن.......
#جانان...
یه هفته ای هست خونه مریم بانو هستم ...
حالم اصلا خوب نیست کارم شده گریه و گریه و گریه...
عادل واسم یه خط جدید اورد و گفت مال کارن رو خاموش کنم ...
میگه در به در دنبالمه....
میگه برگرد ولی من بر خلاف این قلبی که واسه دیدنش ثانیه شماری میکنه نمیرم ...قرار نصف شب مردی که عادل باهاش صحبت کرده ردم کنه...
عادل میگه به دوستش هم گفته ایران بیاد دنبالم...
استرس دارم ...
بعد از شام قرار عادل بیاد دنبالم بریم جایی که مرده گفته ..
مریم بانو واسه شام صدام کرد ولی هیچ اشتهایی نداشتم گفتم نمیخوام ..
لباسم رو عوض کردم و لباسی که عادل واسم اورده بود پوشیدم....
از استرس شروع کردم قدم رو رفتن تواتاق...
نمیدونم چقدر راه رفته بودم که صدای در اومد...
سردع گوشیم رو برداشتم وبدو رفتم سمت در حیاط..
عادل بود...
بعد از سلام و احوال پرسی با مریم بانو گفت که اگه حاضری بریم...
با مریم بانو خداحافظی کردمو و گفتم واسم دعا کنه سالم برسم...
کلی تو بغلش گریه کردم اونم همین طور...
خلاصه ازش خداحافظی کردم و سوار ماشین عادل شدم...
عادل: مطمعنی جانان میخوای بری...
دیر نشده ها
کارن حالش خیلی بده ها......تو خودتم خوب نیستی...
من: نه میخوام برگردم ایران...اون منو نمیخواد ....حالشم واسه خیانتی که دیده ..خوب میشه...
عادل پوف کلافه ای کردو لجبازی زمزمه کرد...
رسیدیم و کمی بعد مردی اومد ...
با عادل حرف زد بعد عادل اومد سمت منو گفت که باید برم و بازم گفت نرو ...
که قبول نکردم...
باید میرفتم ...
بعد از این که کلی تشکر کردم واسع کمکش همراه مرده رفتم..
چند تایی ادم دیگه هم توی ونی که باهاش اومده بود بودن....
سوار شدم و اونم حرکت کرد...
یک ساعتی بعد رسیدیم سوار یه قایق کردنمون و بردنمون سمت لنجی که قرار بود باهاش ببرنمون...
مرده دریچه ای رو که کف لنج بود باز کردو گفت بریم پایین...
رفتیم یع چیزی شبیع انباری بود...
پشت وسایلا نشستیم که معلوم نباشیم...
لنج حرکت کرد...
#یک هفته بعد...
یع هفته ای هست که اینجاییم مثل این که گشت بهشون گیر داده و خیلی راحت نبودن واسه رد کردن ما....
قرار مثل این که دیگه امروز برسیم...
شب بود که مرده اومدو گفت که بریم بالا...
رفتیم بالا بازم سوار قایق کردنمون و رفتیم سمت ساحل...
وقتی رسیدیم به ساحل مارو سوار ماشین ونی کردنو و رفتیم سمت شهر...
۱۱.۶k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.