پارت نوزدهم
#پارت نوزدهم
که به در که رسید صدای داریوش پدر جانان رو شنید که می گفت: دختره ی چموشباید فکر میکردم که نقشه ای داره که به همین راحتی قبول کرده حالا جواب مهرزاد رو چی بدم و خانوادش رو ؟؟؟؟
جیران خانم زد زیر گریه و گفت: دختر احمق رو بگو با فرارش پاک آبروی ما رو برد خودش که نیست مارو بی آبرو کرده جلو این ها.....
داریوش گفت: دو دقیقه ساکت شو ببینم چه خاکی می تونم تو سرم بریزم از دست این دختره.....
و هر دو دنبال دروغی برای توجیح نبود جانان گشتند و غافل از این که مهرزاد پشت در همه حرفشان را شنیده ....
داریوش و جیران امدند که از اتاق بیررن برن و مهمان ها را طوری راهی کنند که همین که داریوش در اتاق روباز کرد با صورت سرخ و برزخی مهرزاد رو به رو شد....
رنگ از صورت داریوش پرید و سرش رو پایین انداخت بعد چند دقیقه سالن پر از مهمان خالی شد و .....
بعد از رفتن مهمان ها مهرزاد هم با طعنه داریوش و جیران رو راهی خونه ی دشون کرد ....
از آن روز همه ی اطرافیان از جمله عموها و دایی ها و شوهرای عمه و خاله و پسر عموهای جانان در به در دنبال اون گشتن ولی دریغ از ذره ای نشانی از جانان........
#جانان
بی رمق ایستاده بودم و به قیمت های پیشنهادی آن ها گوش میدادم که یکی از اون ها گفت:
30000 درهم ....
که شهاب فک کنم گفت کسی هست کسی بالا تر از این قیمت بگه.......یکی دیگه......
35000 درهم....
شهاب قهقه ای از خوشی زد و چشماش برق زد ...
تمام وجودم درد میکرد و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد فقط منتظر بودم منو بخرن و ببرن ببینم چه بلایی می خوان سرم بیارن ....
یهو تو همین فکر ها بودم که یکی از اون شیخ های عرب که با اون دماغ گوشتی و صورت سیبیل و اون هیکل گوشتی با خنده ی چندشی گفت: 100000 درهم....
کل سالن رو سکوت گرفته بود با تعجب و حیرت نگاهش کردم ...
شهاب با خوشحالی و صدای پر شوقی گفت:
کسی قیمت بالاتری پیشنهاد میده ....
سکوت تلخی رو سالن گرفته بود یک قطره اشک از چشمم ریخت لبخند تلخی زدم ...
به همین راحتی فروخته شده بودم ......
من جانان شده بودم برده این خیکی............
سرم رو بلند که کردم چشم تو چشم اون پسره شدم که با شهاب لج بود ....
با نگاه پر از غمی نگاهش کردم بی تفاوت بهم زل زده بود و با ابهت سیگار میکشید...
سرم رو انداختم پایین که ...
شهاب با صدایی که خوش حالی توش موج میزد گفت:
فروخته شد به جابر خان بزرگ .....
جابر با اون لبخند چندشش و لبخند هیزش به اندامم نگاه کرد و گفت: ماشاالله ماشاالله هذه بنت جمیله ....
و بعد از اتمام حرفش بلند بلند خندیدکه یک هو از اخر سالن صدایی گفت: من 200000 درهم میدم میخرمش....
همه با تعجب به سمت صدا که از آخر سالن به گوش رسیده بود نگاه کردن منم خالی از هر گونه حسی به این بازی که سر اینده ام بود نگاه کردم .....
نظر لفطا☺ .....
که به در که رسید صدای داریوش پدر جانان رو شنید که می گفت: دختره ی چموشباید فکر میکردم که نقشه ای داره که به همین راحتی قبول کرده حالا جواب مهرزاد رو چی بدم و خانوادش رو ؟؟؟؟
جیران خانم زد زیر گریه و گفت: دختر احمق رو بگو با فرارش پاک آبروی ما رو برد خودش که نیست مارو بی آبرو کرده جلو این ها.....
داریوش گفت: دو دقیقه ساکت شو ببینم چه خاکی می تونم تو سرم بریزم از دست این دختره.....
و هر دو دنبال دروغی برای توجیح نبود جانان گشتند و غافل از این که مهرزاد پشت در همه حرفشان را شنیده ....
داریوش و جیران امدند که از اتاق بیررن برن و مهمان ها را طوری راهی کنند که همین که داریوش در اتاق روباز کرد با صورت سرخ و برزخی مهرزاد رو به رو شد....
رنگ از صورت داریوش پرید و سرش رو پایین انداخت بعد چند دقیقه سالن پر از مهمان خالی شد و .....
بعد از رفتن مهمان ها مهرزاد هم با طعنه داریوش و جیران رو راهی خونه ی دشون کرد ....
از آن روز همه ی اطرافیان از جمله عموها و دایی ها و شوهرای عمه و خاله و پسر عموهای جانان در به در دنبال اون گشتن ولی دریغ از ذره ای نشانی از جانان........
#جانان
بی رمق ایستاده بودم و به قیمت های پیشنهادی آن ها گوش میدادم که یکی از اون ها گفت:
30000 درهم ....
که شهاب فک کنم گفت کسی هست کسی بالا تر از این قیمت بگه.......یکی دیگه......
35000 درهم....
شهاب قهقه ای از خوشی زد و چشماش برق زد ...
تمام وجودم درد میکرد و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد فقط منتظر بودم منو بخرن و ببرن ببینم چه بلایی می خوان سرم بیارن ....
یهو تو همین فکر ها بودم که یکی از اون شیخ های عرب که با اون دماغ گوشتی و صورت سیبیل و اون هیکل گوشتی با خنده ی چندشی گفت: 100000 درهم....
کل سالن رو سکوت گرفته بود با تعجب و حیرت نگاهش کردم ...
شهاب با خوشحالی و صدای پر شوقی گفت:
کسی قیمت بالاتری پیشنهاد میده ....
سکوت تلخی رو سالن گرفته بود یک قطره اشک از چشمم ریخت لبخند تلخی زدم ...
به همین راحتی فروخته شده بودم ......
من جانان شده بودم برده این خیکی............
سرم رو بلند که کردم چشم تو چشم اون پسره شدم که با شهاب لج بود ....
با نگاه پر از غمی نگاهش کردم بی تفاوت بهم زل زده بود و با ابهت سیگار میکشید...
سرم رو انداختم پایین که ...
شهاب با صدایی که خوش حالی توش موج میزد گفت:
فروخته شد به جابر خان بزرگ .....
جابر با اون لبخند چندشش و لبخند هیزش به اندامم نگاه کرد و گفت: ماشاالله ماشاالله هذه بنت جمیله ....
و بعد از اتمام حرفش بلند بلند خندیدکه یک هو از اخر سالن صدایی گفت: من 200000 درهم میدم میخرمش....
همه با تعجب به سمت صدا که از آخر سالن به گوش رسیده بود نگاه کردن منم خالی از هر گونه حسی به این بازی که سر اینده ام بود نگاه کردم .....
نظر لفطا☺ .....
۴.۶k
۰۶ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.