پارت هفدهم
#پارت هفدهم
از نگاهاشون سرم رو انداختم پایین از نگاه بعضی از اون عری ها احساس میکردم لخت دارم بین اون ها راه میرم...
صورتم مطمئن بودن که الان سرخ شده از بس خجالت کشیدم ..
با صدایی که به سختی قابل شنیدن بود به نقره گفتم که منو واسه چی اوری اینجا؟ ..
اونم به همون اهستگی گفت : خفه شو خودت میفهمی ..
قراره کی من بفهم خدا داند ..
همین طوری تو فکر بودم که به سقلمه ی نقره به خودم اومدم اروم گفت: بلند شو آقا اومدن....
ولی ن از جام تکون نخوردم که خود نقره منو به زور بلند کردشهاب یا تحسین نگاهی یهم انداخت و سرش رو به معنی رضایت تون داد ..
اخم هام رو تو هم کردم که بی توجه یه من سرش رو برگردوند که یکی از عرب ها با عجله چیزی گفت که من فقط جمیل و احسنت و فهمیدم اصلا عربی رو خوب بلد نبودم و همیشه به قدری می خوندم که بتونم پاسش کنم...
ولی اگه من بلد هم بودم با اون لهجه غلیظ اصلا اگه متوجه می شدم ...
سرم رو انداختم پایین که بعد از اون هم یکی از اون ها هم چیزی گفت که اول شهاب خندید و بعد از اون همه زدن زیر خنده ...همه در حال خندیدن بودن که در باز شد و ....
یک پسر قد بلند و یه صورت فوق العاده جذاب و هیکلی وارد شد وبا اومدنش همه اون افراد حاضر در جمع به احترامش بلند شد خم شدن و سلام کردن اون اومد داخل و روبه روی شهاب ایستادکه شهاب گفت:
خیلی خوشحالم که اومدی پسر .....
پسر پوزخندی زد و گفت: دست خودم بود نمی اومدم و این خوشحالی رو نصیبت تو نمی کردم شهاب...
شهاب به این حرف اون پسر لبخندش رفت و اخمی کرد که پسر به من اشاره کرد و ادامه داد...
بازم برده فروشی راه انداختی.....
با این حرف اون پسر رنگ از رخم پرید و با چشم های گرد گفتم : چی؟چی؟ .....ب ....برده فروشی؟ ...
شهاب با اخم به پسر نگاهی کردو ولی اون بی توجه به شهاب رفت و گوشه سالن نشست روی مبل و پا روی پا گذاشت...
سرم رو به طرف شهاب بر گردوندم و گفتم : این یعنی چی ؟ تو میخوای منو بفروشی ؟ ...
سری رو به معنی بله تکون داد اخمی کرد و گفت باید از تو اجازه بگیرم ؟ چشمام از این همه وقاحت گرد شد کم کم بغضم شکست و اشکام راه افتاد با التماس بهش خیره شدم و گفتم: تو رو خدا باهام این کارو نکن ....
ولی اون به من نیم نگاهی کرد که بی خیالی توی اون موج می زد با گریه گفتم: داری چه کار باهام می کنی بزار برم ایران خواهش میکنم تو رو به خدا بزار برم باور کن من برم به کسی هیچی نمی گم باور کن قسم می خورم .....
با تمسخر نگاهم کردو گفت :
تو می دونی با فروش تو چقدر می تونیم از این عرب ها پول بگیرم اون ها مشتاق دخترن اونم دختر خاصی مثل تو و خوشگلی تو اصلا می دونی تو همین چند دقیقه از تو کلی خوششون اومده!!!!!!
با حرص و بغض گفتم.....
نظر لطفا ....
از نگاهاشون سرم رو انداختم پایین از نگاه بعضی از اون عری ها احساس میکردم لخت دارم بین اون ها راه میرم...
صورتم مطمئن بودن که الان سرخ شده از بس خجالت کشیدم ..
با صدایی که به سختی قابل شنیدن بود به نقره گفتم که منو واسه چی اوری اینجا؟ ..
اونم به همون اهستگی گفت : خفه شو خودت میفهمی ..
قراره کی من بفهم خدا داند ..
همین طوری تو فکر بودم که به سقلمه ی نقره به خودم اومدم اروم گفت: بلند شو آقا اومدن....
ولی ن از جام تکون نخوردم که خود نقره منو به زور بلند کردشهاب یا تحسین نگاهی یهم انداخت و سرش رو به معنی رضایت تون داد ..
اخم هام رو تو هم کردم که بی توجه یه من سرش رو برگردوند که یکی از عرب ها با عجله چیزی گفت که من فقط جمیل و احسنت و فهمیدم اصلا عربی رو خوب بلد نبودم و همیشه به قدری می خوندم که بتونم پاسش کنم...
ولی اگه من بلد هم بودم با اون لهجه غلیظ اصلا اگه متوجه می شدم ...
سرم رو انداختم پایین که بعد از اون هم یکی از اون ها هم چیزی گفت که اول شهاب خندید و بعد از اون همه زدن زیر خنده ...همه در حال خندیدن بودن که در باز شد و ....
یک پسر قد بلند و یه صورت فوق العاده جذاب و هیکلی وارد شد وبا اومدنش همه اون افراد حاضر در جمع به احترامش بلند شد خم شدن و سلام کردن اون اومد داخل و روبه روی شهاب ایستادکه شهاب گفت:
خیلی خوشحالم که اومدی پسر .....
پسر پوزخندی زد و گفت: دست خودم بود نمی اومدم و این خوشحالی رو نصیبت تو نمی کردم شهاب...
شهاب به این حرف اون پسر لبخندش رفت و اخمی کرد که پسر به من اشاره کرد و ادامه داد...
بازم برده فروشی راه انداختی.....
با این حرف اون پسر رنگ از رخم پرید و با چشم های گرد گفتم : چی؟چی؟ .....ب ....برده فروشی؟ ...
شهاب با اخم به پسر نگاهی کردو ولی اون بی توجه به شهاب رفت و گوشه سالن نشست روی مبل و پا روی پا گذاشت...
سرم رو به طرف شهاب بر گردوندم و گفتم : این یعنی چی ؟ تو میخوای منو بفروشی ؟ ...
سری رو به معنی بله تکون داد اخمی کرد و گفت باید از تو اجازه بگیرم ؟ چشمام از این همه وقاحت گرد شد کم کم بغضم شکست و اشکام راه افتاد با التماس بهش خیره شدم و گفتم: تو رو خدا باهام این کارو نکن ....
ولی اون به من نیم نگاهی کرد که بی خیالی توی اون موج می زد با گریه گفتم: داری چه کار باهام می کنی بزار برم ایران خواهش میکنم تو رو به خدا بزار برم باور کن من برم به کسی هیچی نمی گم باور کن قسم می خورم .....
با تمسخر نگاهم کردو گفت :
تو می دونی با فروش تو چقدر می تونیم از این عرب ها پول بگیرم اون ها مشتاق دخترن اونم دختر خاصی مثل تو و خوشگلی تو اصلا می دونی تو همین چند دقیقه از تو کلی خوششون اومده!!!!!!
با حرص و بغض گفتم.....
نظر لطفا ....
۶.۹k
۰۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.