پارت پانزدهم
#پارت پانزدهم
ادامه داد : بلند شو ببینم تا نگهبان رو خبر نکردم ....
با خشم جوابش و دادم و گفتم : شما هم که تا زورتون نمیرسه یاد نگهبان می افتین !!در ضمن کی گفته من خدمتکارم ؟ مگه منو خریده ؟ من تا چند روز دیگه بر می گردم پیش جانواده ام ...
با شنیندن این حرفم پوزخندی زد و گفت : تو اهل ایرانی؟
منم چپ چپ نگاهش کردم و با تمسخر گفتم : نه پس آمریکام !!!
اونم جواب داد: میشه بگید چه جوری می خوای از دبی بدون پاسپرت برگردی ایران؟؟؟
با تعجب گفتم: تو ...تو..الان چی .....گفتی ...ما الان ...کجاییم ؟؟؟
پوز خندی به صورت بهت زدم زد و گفت : بیا لباستو بپوش اقا منتظره ....
و خودش به سمت کمد رفت و درش رو باز کرد و یک سرافن قرمز بیرون کشید و روی تخت پرت کرد ولی من هنوز تو بهت حرف هاش بودم که دوباره به حرف اومد:
- این لباس رو بپوش آقا گفتن تو باید امشب پذیرایی کنی ...
سعی کن به دستوراتش خوب گوش کنی وگرنه برات خیلی بد تموم میشه.....
ولی من بغض کرده گفتم: تو...تو ..داری جدی میگی؟ واقعا اینجا دوبیه ؟
به تعجیب نگاهم کردو گفت : اره خوب مگه چیه ؟؟؟
با این حرفش زانو هام سست شدن و روی زمین افتادم دنیا روی سرم خراب شد سرم رو بین دستام گرفتم حالا باید چه جوری برگردم ایران ؟؟؟ خدایا من خسته شدم باز داشت اشکام سرازیر میشدن که جلو شو گرفتم درسته که سنم کمه ولی من بتید بتونم مقاوم باشم و از خودم حفاظت کنم وقتی اونا ببینن سرکشی و لجبازی می کنم خودشون خسته میشن برم میگردنن ...اره خودشه ....
ولی چه خیال خامی داشتم برای خودم اون موقع.....
نمی دونستم دست تقدیر برام چه نقشه ها که نداره.......
اون زنه چند لحظه نگام کردو بعد به طرف میز ارایشی رفت
و گفت:
بیا اینجا بشین تا امادت کنم اقا پایین منتظره .... اگه دیر بریم عصبانی میشن...
گفتم مگه کری ؟ نشنیدی گفتم که من پایین نمیام ...
اونم گفت : خوبه منم به نگهبان میگم که بیاد و با زور کتک کار هایی رو که گفته رو برات امجام بده چطوره .....😕
منتظر نگام کرد مجبور بودم به حرفش گوش کنم تا برم ببینم که پایین چه خبره ...
دوباره گفت: بیا لباس هاتو عوض کن..
- مگه این که تنمه چشه ؟؟
- خانمه: ولی اقا از این جور لباس ها خوششون نمی یاد ...
- به من چه !! به درک که خوشش نمیاد ؟ لابد اقاتون دوس داره از این لباسا که یر تا پا نیم متر هم نیستن بپوشم؟؟
ولی اون بی توجه به من به سمت اون لباس قرمز رنگ روی تخت رفت و برش داشت و رو به روی من گرفتش لباس کوتاه بود و جلوی یقه اون کمی سنگ دوزی شده بود ساده بودو استین هم نداشت ولی مطمئنا تو تن سفیدم نمای زیادی داشت ..ولی من اینو جلو اونا به پوشم محاله...
گفتم: من اینو بپوش نیستما!!!
ولی اون عصبی گفت: دست تونیست اینجا که نظر میدی اینجا تنها کسی که نظر و دستور میده اقا شهابه و .....
ادامه داد : بلند شو ببینم تا نگهبان رو خبر نکردم ....
با خشم جوابش و دادم و گفتم : شما هم که تا زورتون نمیرسه یاد نگهبان می افتین !!در ضمن کی گفته من خدمتکارم ؟ مگه منو خریده ؟ من تا چند روز دیگه بر می گردم پیش جانواده ام ...
با شنیندن این حرفم پوزخندی زد و گفت : تو اهل ایرانی؟
منم چپ چپ نگاهش کردم و با تمسخر گفتم : نه پس آمریکام !!!
اونم جواب داد: میشه بگید چه جوری می خوای از دبی بدون پاسپرت برگردی ایران؟؟؟
با تعجب گفتم: تو ...تو..الان چی .....گفتی ...ما الان ...کجاییم ؟؟؟
پوز خندی به صورت بهت زدم زد و گفت : بیا لباستو بپوش اقا منتظره ....
و خودش به سمت کمد رفت و درش رو باز کرد و یک سرافن قرمز بیرون کشید و روی تخت پرت کرد ولی من هنوز تو بهت حرف هاش بودم که دوباره به حرف اومد:
- این لباس رو بپوش آقا گفتن تو باید امشب پذیرایی کنی ...
سعی کن به دستوراتش خوب گوش کنی وگرنه برات خیلی بد تموم میشه.....
ولی من بغض کرده گفتم: تو...تو ..داری جدی میگی؟ واقعا اینجا دوبیه ؟
به تعجیب نگاهم کردو گفت : اره خوب مگه چیه ؟؟؟
با این حرفش زانو هام سست شدن و روی زمین افتادم دنیا روی سرم خراب شد سرم رو بین دستام گرفتم حالا باید چه جوری برگردم ایران ؟؟؟ خدایا من خسته شدم باز داشت اشکام سرازیر میشدن که جلو شو گرفتم درسته که سنم کمه ولی من بتید بتونم مقاوم باشم و از خودم حفاظت کنم وقتی اونا ببینن سرکشی و لجبازی می کنم خودشون خسته میشن برم میگردنن ...اره خودشه ....
ولی چه خیال خامی داشتم برای خودم اون موقع.....
نمی دونستم دست تقدیر برام چه نقشه ها که نداره.......
اون زنه چند لحظه نگام کردو بعد به طرف میز ارایشی رفت
و گفت:
بیا اینجا بشین تا امادت کنم اقا پایین منتظره .... اگه دیر بریم عصبانی میشن...
گفتم مگه کری ؟ نشنیدی گفتم که من پایین نمیام ...
اونم گفت : خوبه منم به نگهبان میگم که بیاد و با زور کتک کار هایی رو که گفته رو برات امجام بده چطوره .....😕
منتظر نگام کرد مجبور بودم به حرفش گوش کنم تا برم ببینم که پایین چه خبره ...
دوباره گفت: بیا لباس هاتو عوض کن..
- مگه این که تنمه چشه ؟؟
- خانمه: ولی اقا از این جور لباس ها خوششون نمی یاد ...
- به من چه !! به درک که خوشش نمیاد ؟ لابد اقاتون دوس داره از این لباسا که یر تا پا نیم متر هم نیستن بپوشم؟؟
ولی اون بی توجه به من به سمت اون لباس قرمز رنگ روی تخت رفت و برش داشت و رو به روی من گرفتش لباس کوتاه بود و جلوی یقه اون کمی سنگ دوزی شده بود ساده بودو استین هم نداشت ولی مطمئنا تو تن سفیدم نمای زیادی داشت ..ولی من اینو جلو اونا به پوشم محاله...
گفتم: من اینو بپوش نیستما!!!
ولی اون عصبی گفت: دست تونیست اینجا که نظر میدی اینجا تنها کسی که نظر و دستور میده اقا شهابه و .....
۵.۱k
۰۲ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.