پارت چهاردهم
#پارت چهاردهم
بعد از راحت تر شدن نفسم دیگه فقط منتظر بودم زود تر کارش تموم شه و از اتاق گورشو گم کنه
به نفس نفس افتاده بود از شدت شهوت تو چشماش حالم به هم می خورد تا اومد لباسم رو دربیاره ...
صدای بحث و مشاجره از طبقه پایین بلند شدولی اون بی خیال داشت کار خودش رو میکرد مانتو رو از تنم در اورده بود و میخواست تیشرت رو در بیاره که صدای در اتاق بلند شد...
که با همون حالت با صدای بمی گفت: چیه.....؟
که از پشت در صدای زمخت مردی بلند شد که گفت: آقا جان مشکلی پیش اومده میشه بیاید بیرون ؟ خیلی مهمه که مزاحم شدم ...
این باعث شد که شهاب با غر غر از رو من بلند بشه و به سمت در بره این کارش باعث شد روح به تنم برگرده و انگار دنیا رو بهم دادن اومدم لباسم که کمی بالا رفته بود رو مرتب کنم که ....
شهاب ایستاد و به سمتم برگشت و گفت: فک نکن از دستم قصر در رفتی و تموم شده برمیگردم ..😀
دگه به در رسیده بود در رو باز کرد و مردی پشت در نمایان شدخیلی هیکلی و بزرگ شاید یه سرو گردن از شهاب بلند تر ..
شهاب گفت: چیه؟ چی شده ؟ چی میگی؟....
مرد به سمت شهاب خم شدو چیزی رو در گوشش گفت که رنگ از روی شهاب پریدو سریع از اتاق خارج شد و رفت بیرون ....
با یاد آوری این که اگه این یارو چند دقیقه دیر تر اومده بود من الان دختر نبودم الان بدبخت شده بودم ...
لبخندی رو لب هام نشست و کم کم اشکام شروع به بارش کردن پلاک الله ای که گردنم بود روتو دستمام گرفتم و با صدای بلند شروع کردم حرف زدن با خدا ......
- خدایا هیچ وقت تنهام نزار خودت یه راهی پیش پام بزار تا بتونم تز دست شهاب خلاص بشم و دوباره برگردم پیش خانواده ام ...
قلبم درد میکرد از دست این سرنوشت سیاه نوشت .....
از دست بی عقلی های خودم و اجبار های زندگیم ...
هق هقم اتاق رو گرفته بود ...
پلاک رو توی دستام قشار دادم خدا رو به فاطمه زهرا قسم میدادم بی ابروم نکنه خدایا جون عزیزت خدایا تو رو خدا.....
اشکام همین طوری می ریختن ......
واقعا سخته از زور بد بختی خدا رو به خودش قسم بدی😥 😥 ولی اشکام رو پاک کردم این گویه دردی از من دوا نمی کنه و فقط باعث سر درد و داغون تر شدن خودم میشه.....
تو همین فکرا بودم که با صدای تقه ی در به خودم اومد ....
در اتاق باز شد و خانمی قد بلند و چهار شونه داخل اتاق اومد پوستی گندمی و چشم های عسلی با لباسی که پوشیده بود فک کنم خدمتکار بود نگاش یه جوری بود انگار داشت با چشمام من اسکن می کرد به طرفم اومد و گفت :
بلند شو باید حاضرت کنم ...
دست هام رو مشت کردم و گفتم برای چی؟ ...
گفت : آقا امشب مهمون دارن سریع باش .....
با حرص گفتم اقاتون امشب مهمون داره .....چیش به من ؟؟.
با خشم نگاهم کرد و گفت : زیادی حرف میزنی مثل این که خدمتکاری نکنه فک کردیاینجا سوگلی آقایی....😒 بلند شو ببینم بلند شو تا ...
نظر .
بعد از راحت تر شدن نفسم دیگه فقط منتظر بودم زود تر کارش تموم شه و از اتاق گورشو گم کنه
به نفس نفس افتاده بود از شدت شهوت تو چشماش حالم به هم می خورد تا اومد لباسم رو دربیاره ...
صدای بحث و مشاجره از طبقه پایین بلند شدولی اون بی خیال داشت کار خودش رو میکرد مانتو رو از تنم در اورده بود و میخواست تیشرت رو در بیاره که صدای در اتاق بلند شد...
که با همون حالت با صدای بمی گفت: چیه.....؟
که از پشت در صدای زمخت مردی بلند شد که گفت: آقا جان مشکلی پیش اومده میشه بیاید بیرون ؟ خیلی مهمه که مزاحم شدم ...
این باعث شد که شهاب با غر غر از رو من بلند بشه و به سمت در بره این کارش باعث شد روح به تنم برگرده و انگار دنیا رو بهم دادن اومدم لباسم که کمی بالا رفته بود رو مرتب کنم که ....
شهاب ایستاد و به سمتم برگشت و گفت: فک نکن از دستم قصر در رفتی و تموم شده برمیگردم ..😀
دگه به در رسیده بود در رو باز کرد و مردی پشت در نمایان شدخیلی هیکلی و بزرگ شاید یه سرو گردن از شهاب بلند تر ..
شهاب گفت: چیه؟ چی شده ؟ چی میگی؟....
مرد به سمت شهاب خم شدو چیزی رو در گوشش گفت که رنگ از روی شهاب پریدو سریع از اتاق خارج شد و رفت بیرون ....
با یاد آوری این که اگه این یارو چند دقیقه دیر تر اومده بود من الان دختر نبودم الان بدبخت شده بودم ...
لبخندی رو لب هام نشست و کم کم اشکام شروع به بارش کردن پلاک الله ای که گردنم بود روتو دستمام گرفتم و با صدای بلند شروع کردم حرف زدن با خدا ......
- خدایا هیچ وقت تنهام نزار خودت یه راهی پیش پام بزار تا بتونم تز دست شهاب خلاص بشم و دوباره برگردم پیش خانواده ام ...
قلبم درد میکرد از دست این سرنوشت سیاه نوشت .....
از دست بی عقلی های خودم و اجبار های زندگیم ...
هق هقم اتاق رو گرفته بود ...
پلاک رو توی دستام قشار دادم خدا رو به فاطمه زهرا قسم میدادم بی ابروم نکنه خدایا جون عزیزت خدایا تو رو خدا.....
اشکام همین طوری می ریختن ......
واقعا سخته از زور بد بختی خدا رو به خودش قسم بدی😥 😥 ولی اشکام رو پاک کردم این گویه دردی از من دوا نمی کنه و فقط باعث سر درد و داغون تر شدن خودم میشه.....
تو همین فکرا بودم که با صدای تقه ی در به خودم اومد ....
در اتاق باز شد و خانمی قد بلند و چهار شونه داخل اتاق اومد پوستی گندمی و چشم های عسلی با لباسی که پوشیده بود فک کنم خدمتکار بود نگاش یه جوری بود انگار داشت با چشمام من اسکن می کرد به طرفم اومد و گفت :
بلند شو باید حاضرت کنم ...
دست هام رو مشت کردم و گفتم برای چی؟ ...
گفت : آقا امشب مهمون دارن سریع باش .....
با حرص گفتم اقاتون امشب مهمون داره .....چیش به من ؟؟.
با خشم نگاهم کرد و گفت : زیادی حرف میزنی مثل این که خدمتکاری نکنه فک کردیاینجا سوگلی آقایی....😒 بلند شو ببینم بلند شو تا ...
نظر .
۶.۶k
۰۲ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.