ماشین تحریر قدیمی
صدای تق تق ماشین تحریر فضای اتاق را پر کرده بود. ژاکلین با جدیت تمام مشغول به پایان بردن داستانی بود که قرار بود صبح روز دوشنبه در روزنامه 'لو موند' چاپ شود. دختری معصوم سعی داشت از چنگال خواستگار بد ذاتش که همیشه کت و شلواری سیاه رنگ به تن داشت فرار کند و با معشوقش که جوانی بی پول اما خوش قلب بود ازدواج کند. پدرش اصرار به ازدواج او با خواستگار بد طینت داشت چرا که ملک و املاک فراوان داشت اما دختر قلبا راضی نبود. بالاخره ژاکلین تصمیم خود را گرفت. از آنجاییکه ژاکلین در زندگی مشترک خود دچار شکست شده بود و بارها همسرش او را مورد ضرب و شتم قرار داده بود، ترجیح داد دختر داخل داستان را که به شدت با او هم ذات پنداری می کرد بانقشه ای حساب شده از شر مرد سیاه پوش نجات دهد و به آرزوی خود که ازدواج با جوان خوش قلب بود برساند. همین طور هم شد. دو جوان عاشق در نهایت به هم رسیدند. لبخندی بر لب ژاکلین نشست. بدنش را کش و قوس داد و خستگی در کرد. بالاخره تمام شد. تصمیم گرفت تا به بالکن برود و سیگاری بکشد. به منظره زیبای رو به رو که پارک زیبایی را در خود جای داده بود خیره شد و ذره ذره سیگارش را دود کرد. اما ناگهان احساس کرد چیزی پشت سرش است.
- حق نداشتی دختر مورد علاقه من رو از من جدا کنی. تاوان سنگینی خواهی پرداخت.
با وحشت برگشت. مرد سیاه پوش پشت سرش لبخندی شیطانی می زد.
-------------------
#داستان #داستان_کوتاه #آقای_شین
- حق نداشتی دختر مورد علاقه من رو از من جدا کنی. تاوان سنگینی خواهی پرداخت.
با وحشت برگشت. مرد سیاه پوش پشت سرش لبخندی شیطانی می زد.
-------------------
#داستان #داستان_کوتاه #آقای_شین
۲.۹k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.