زندگی دوباره
کاوه چشمانش را باز کرد. روی تختی در بیمارستان دراز کشیده بود. مادرش هم روی تخت کناری دراز کشیده و به او لبخند می زد. کاوه گفت:
-احساس درد شدیدی در قفسه سینم دارم.
- نگران نباش عزیزم. متاسفانه بعد از اون تصادف دکترا مجبور شدن قلبت رو پیوند بزنن. دردش به خاطر اونه. سه روز کامله که بیهوشی.
- کم کم داره یه چیزایی یادم میاد. تصادف وحشتناکی بود. کامیون یک دفعه سرپیچ ظاهر شد و با سرعت به سمت ما اومد و ... راستی مادر، سر تو چی اومد؟
- توی اون حادثه پهلوی راست من صدمه دید و کبدم دچار خونریزی شد. معجزه ای شد که کبدی برای پیوند وجود داشت. هر دو واقعا با معجزه زنده ایم پسرم.
- بابا! بابا کجاست؟ چه بلایی سر اون اومده؟
مادر بغض کرد. قطرات اشک صورتش را خیس کرد.
- اون زنده نموند پسرم. جمجمه ش دچار آسیب شد و مرگ مغزی کرد و ...
کاوه در شوک فرو رفت. انگار دنیا بر سرش خراب شد. دیگر حرف های مادرش را نمی فهمید.
- مادر میخوام برم بیرون هوا بخورم. حالم خوب نیست. میتونم؟
- آره عزیزم. دکتر اجازه شو داده اما باید پرستار همراهیت کنه. من صداش می کنم.
مادر زنگ بالای تخت را زد و پرستار حاضر شد و کاوه را روی ویلچر نشاند. در راهرو چشمان کاوه از پنجره به داخل اتاق تشریح افتاد. پیکر بی جان پدرش را روی تخت جراحی دید که روی پهلوی راستش و سمت چپ قفسه سینش جای دوخت جراحی وجود داشت.
----------------
#داستان #داستان_کوتاه #آقای_شین
-احساس درد شدیدی در قفسه سینم دارم.
- نگران نباش عزیزم. متاسفانه بعد از اون تصادف دکترا مجبور شدن قلبت رو پیوند بزنن. دردش به خاطر اونه. سه روز کامله که بیهوشی.
- کم کم داره یه چیزایی یادم میاد. تصادف وحشتناکی بود. کامیون یک دفعه سرپیچ ظاهر شد و با سرعت به سمت ما اومد و ... راستی مادر، سر تو چی اومد؟
- توی اون حادثه پهلوی راست من صدمه دید و کبدم دچار خونریزی شد. معجزه ای شد که کبدی برای پیوند وجود داشت. هر دو واقعا با معجزه زنده ایم پسرم.
- بابا! بابا کجاست؟ چه بلایی سر اون اومده؟
مادر بغض کرد. قطرات اشک صورتش را خیس کرد.
- اون زنده نموند پسرم. جمجمه ش دچار آسیب شد و مرگ مغزی کرد و ...
کاوه در شوک فرو رفت. انگار دنیا بر سرش خراب شد. دیگر حرف های مادرش را نمی فهمید.
- مادر میخوام برم بیرون هوا بخورم. حالم خوب نیست. میتونم؟
- آره عزیزم. دکتر اجازه شو داده اما باید پرستار همراهیت کنه. من صداش می کنم.
مادر زنگ بالای تخت را زد و پرستار حاضر شد و کاوه را روی ویلچر نشاند. در راهرو چشمان کاوه از پنجره به داخل اتاق تشریح افتاد. پیکر بی جان پدرش را روی تخت جراحی دید که روی پهلوی راستش و سمت چپ قفسه سینش جای دوخت جراحی وجود داشت.
----------------
#داستان #داستان_کوتاه #آقای_شین
۶.۲k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.