خانم مالفوی لعنتی
برنارد یازده ساله با بشقابی پر از سیب زمینی و قارچ تنوری آغشته به مرگ موش به سمت خانه همسایه شان خانم مالفوی رفت. تصمیمش را گرفته بود. پدرش بارها بعد از اتمام کارش به خانه خانم مالفوی رفته بود و به خنده و شوخی وقت گذرانده بود. برنارد چهره غمگین مادرش را به یاد می آورد که از خیانت های همسرش شدیدا ناراحت و آزرده خاطر بود. حتی دیشب هم خانم مالفوی دزدکی پای پنجره خانه شان آمده بود تا پدرش را ملاقات کند ولی برنارد او را دیده بود و به مادرش گفته بود اما زن مظلوم نتوانسته بود چیزی بگوید! بهترین کار از بین بردن خانم مالفوی بود. پس در زد و خانم مالفوی در را باز کرد. با نگاهی خاص به برنارد ظرف غذا را از او گرفت و بعد از لبخند و تشکر در را بست. حال برنارد خوب نبود اما از اینکه تا دقایقی بعد آن زن برای همیشه از بین میرفت وجودش پر انرژی می شد. بالاخره به خانه رسید و بلند گفت: مادر! امروز می توانیم با خیال راحت غذا بخوریم. امروز روز زیباییست! مادرش با ناراحتی و لحنی آرام گفت: پسرم! تو دیگر بزرگ شده ای و باید حقیقتی را بدانی! خانم مالفوی دیشب برای دیدن تو پشت پنجره آمده بود. برنارد با تعجب پرسید: دیدن من؟ مادرش گفت: بله. خانم مالفوی زن بدی که فکر میکنی نیست. اون زمانی عاشق مردی شد و با او ازدواج کرد و از او بچه دار شد. اما چون پدرش به شدت مخالف بود و امکان داشت کار احمقانه ای انجام دهد، از علنی شدن زندگی جدیدش به شدت می ترسید. بله پسرم، اون مرد پدر تو و اون بچه خود تو هستی و من در حقیقت نامادری تو هستم که به خاطر نداشتن سرپناه به همسری پدرت در امدم و مادر خوش قلبت این مساله را پذیرفت!
-------------
#داستان #داستان_کوتاه #آقای_شین
-------------
#داستان #داستان_کوتاه #آقای_شین
۳.۵k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.