ستآࢪة ی مں٭
ستآࢪةی مں٭
Mყ Sƚαɾ٭
پآࢪت:𝟿
"هانا"
چشمامو باز کردم و خودمو توی یه جنگل تاریک دیدم
جسد ها از درخت های بلند آویزون بودن و خون ازشون میچکید..
یه فرد عجیب با صورت خونی و تبر توی دستش داشت به سمتم میومد و من هیچکاری نمیتونستم بکنم
صدای جیغ بچه ها از اون سمت جنگل میومد و جونگکوک...نمیتونستم ببینمش.
تا چشم میدید هیچ موجود زنده ای جز ما و اون فرد عجیب توی جنگل نبود...
رزی و یجی زخمی شده بودن و جونگکوک یکم اونور تر افتاده بود روی زمین
تنها کسی که سالم بود من بودم و فقط من میتونستم نجاتشون بدم..
ولی اول باید خودمو نجات بدم!
هرچقدر اون فرد جلوتر میومد،واضح تر میتونستم ببینمش
نقاب خرگوش روی صورتش زده بود،اما چون شکسته بود فقط نصف صورتش رو پوشونده بود.
چشمهای آبیش مثل اقیانوس بودند...راحت میشد توشون غرق شد!
صداش،صدای نازک ولی ترسناکی داشت
موهای لختش تقریبا تا زانوش اومده بودن و باد داشت شونشون میکرد
با هر قدم که برمیداشت،ترس منم بیشتر میشد
پاهام سست شده بود و نمیتونستم از جام تکون بخورم
با ترس به چشماش نگاه میکردم و اون با یه لبخند ترسناک به سمتم میومد
کاملا نزدیکم شد و روی پاهاش نشست
با دست ظریفش چونهمو گرفت و با صدای بلند خندید
"خیلی وقت شده،خانم جئون!"
+ت..تو کی هستی؟ازمون..چی میخوای؟
نقابشو برداشت و صورتشو بهم نشون داد
"ازت چی میخوام؟بعد از اینکه زندگیمو خراب کردی میگی ازت چی میخوام؟
همون دختر بود.همون دختر حسود که بارها سعی کرد منو از جونگکوک دور کنه
Mყ Sƚαɾ٭
پآࢪت:𝟿
"هانا"
چشمامو باز کردم و خودمو توی یه جنگل تاریک دیدم
جسد ها از درخت های بلند آویزون بودن و خون ازشون میچکید..
یه فرد عجیب با صورت خونی و تبر توی دستش داشت به سمتم میومد و من هیچکاری نمیتونستم بکنم
صدای جیغ بچه ها از اون سمت جنگل میومد و جونگکوک...نمیتونستم ببینمش.
تا چشم میدید هیچ موجود زنده ای جز ما و اون فرد عجیب توی جنگل نبود...
رزی و یجی زخمی شده بودن و جونگکوک یکم اونور تر افتاده بود روی زمین
تنها کسی که سالم بود من بودم و فقط من میتونستم نجاتشون بدم..
ولی اول باید خودمو نجات بدم!
هرچقدر اون فرد جلوتر میومد،واضح تر میتونستم ببینمش
نقاب خرگوش روی صورتش زده بود،اما چون شکسته بود فقط نصف صورتش رو پوشونده بود.
چشمهای آبیش مثل اقیانوس بودند...راحت میشد توشون غرق شد!
صداش،صدای نازک ولی ترسناکی داشت
موهای لختش تقریبا تا زانوش اومده بودن و باد داشت شونشون میکرد
با هر قدم که برمیداشت،ترس منم بیشتر میشد
پاهام سست شده بود و نمیتونستم از جام تکون بخورم
با ترس به چشماش نگاه میکردم و اون با یه لبخند ترسناک به سمتم میومد
کاملا نزدیکم شد و روی پاهاش نشست
با دست ظریفش چونهمو گرفت و با صدای بلند خندید
"خیلی وقت شده،خانم جئون!"
+ت..تو کی هستی؟ازمون..چی میخوای؟
نقابشو برداشت و صورتشو بهم نشون داد
"ازت چی میخوام؟بعد از اینکه زندگیمو خراب کردی میگی ازت چی میخوام؟
همون دختر بود.همون دختر حسود که بارها سعی کرد منو از جونگکوک دور کنه
۱.۹k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.