ستآࢪة ی مں٭
ستآࢪةی مں٭
Mყ Sƚαɾ٭
The last part.
"جونگکوک"
هانا بعد از برگشتش باهامون سرد شده بود،شبا دیر خونه میومد،ازم دوری میکرد،با بچه ها کمتر حرف میزد،همش استرس داشت و انگار از یه چیزی میترسید...
تا اینکه یروز،
_هانا،چت شده؟چرا ازم دوری میکنی؟
+ازم دور شو جونگکوکا...خطرناكه...
_یعنی چی که خطرناکه؟هانا از چی حرف میزنی؟
+شما توی خطرین جونگکوکا...رئیس ما/فیای ژاپن...اون منو زیر نظر داره...
_هانا این یه شوخیه نه؟
+قاتل پدر و مادرت...ایگارو..
_هانا...
فهمیدم وقتی ژاپن بوده،یه بلایی سرش اومده
رئیس ما/فیای ژاپن دنبالشه...
و من تنها کسی ام که میتونم ازش محافظت کنم
+نه کوک نمیشه...
اما یه روزی، رفته بودیم جنگل
سه صبح بود
من رفته بودم چوب جمع کنم
و اونجا،اونو دیدم!
"سلااام!دلم برات تنگ شده بود!! چقدر بزرگ شدی"
_چی میخوای؟
"هانا"
جونگکوک رفته بود چوب جمع کنه... ولی نیومد..نیومد
رفتم دنبالش، و اونو نقطه ای از جنگل دیدم که داشت با همون فرد میجنگید
یادتونه؟
بهتون گفتم.
راجبش بهتون گفتم(پارت۱)
کوک از پس ایگارو براومد،اما خودش هم از بین رفت...
به سمتش دویدم،اما دیگه خیلی دیر شده بود.
از همین میترسیدم....که یه روزی اینجوری ببینمش
به درخت تکیه داده بود و دست و صورتش کاملا خو/نی بودن
وقتی پیشش رفتم،فقط تونست چند جمله رو بگه
"فکرش رو نمی کردم که طلوع،غروب زندگی من باشه...
هانا...
کهکشان چشمات توی هر زمانی میدرخشن....
حتی توی طلوع خورشید...
پس میتونی به خاطر من مراقب اون کهشان پر ستاره باشی؟"
و اون دوباره ترکم کرد...دوباره،اما برای همیشه
و حالا،داستانمون تموم شده
And now,our story is END!
Mყ Sƚαɾ٭
The last part.
"جونگکوک"
هانا بعد از برگشتش باهامون سرد شده بود،شبا دیر خونه میومد،ازم دوری میکرد،با بچه ها کمتر حرف میزد،همش استرس داشت و انگار از یه چیزی میترسید...
تا اینکه یروز،
_هانا،چت شده؟چرا ازم دوری میکنی؟
+ازم دور شو جونگکوکا...خطرناكه...
_یعنی چی که خطرناکه؟هانا از چی حرف میزنی؟
+شما توی خطرین جونگکوکا...رئیس ما/فیای ژاپن...اون منو زیر نظر داره...
_هانا این یه شوخیه نه؟
+قاتل پدر و مادرت...ایگارو..
_هانا...
فهمیدم وقتی ژاپن بوده،یه بلایی سرش اومده
رئیس ما/فیای ژاپن دنبالشه...
و من تنها کسی ام که میتونم ازش محافظت کنم
+نه کوک نمیشه...
اما یه روزی، رفته بودیم جنگل
سه صبح بود
من رفته بودم چوب جمع کنم
و اونجا،اونو دیدم!
"سلااام!دلم برات تنگ شده بود!! چقدر بزرگ شدی"
_چی میخوای؟
"هانا"
جونگکوک رفته بود چوب جمع کنه... ولی نیومد..نیومد
رفتم دنبالش، و اونو نقطه ای از جنگل دیدم که داشت با همون فرد میجنگید
یادتونه؟
بهتون گفتم.
راجبش بهتون گفتم(پارت۱)
کوک از پس ایگارو براومد،اما خودش هم از بین رفت...
به سمتش دویدم،اما دیگه خیلی دیر شده بود.
از همین میترسیدم....که یه روزی اینجوری ببینمش
به درخت تکیه داده بود و دست و صورتش کاملا خو/نی بودن
وقتی پیشش رفتم،فقط تونست چند جمله رو بگه
"فکرش رو نمی کردم که طلوع،غروب زندگی من باشه...
هانا...
کهکشان چشمات توی هر زمانی میدرخشن....
حتی توی طلوع خورشید...
پس میتونی به خاطر من مراقب اون کهشان پر ستاره باشی؟"
و اون دوباره ترکم کرد...دوباره،اما برای همیشه
و حالا،داستانمون تموم شده
And now,our story is END!
۳.۸k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.