ققنوس سرخ
part ¹⁵
به محض این که از در خارج شدن و درو بستن رفتم سمت پنجره به سمت ماشیناشون نرفتن و داشتن پیاده از عمارت خارج میشدن
وقتی به هد کافی درو شدن درو یواش باز کردم و پس از خارج شدنم درو بستم و آهسته و تند تند قدم بر میداشتم
فاصلمو باهاشون زیاد کردم تا متوجه حضورم نشن
از بچگی عاشق جاسوسی بودم و الان خیلی خر ذوق شده بودم که دارم یواشکی یکیو تعقیب میکنم (ಡωಡ)
داشت میرفت سمت جنگل منم دنبالشون بودم بین راه پشت هر چیزی میدیدم قایم میشدم
بین راه صداشونو میشنیدم اما نمی تونستم بفهمم چی میگن
کمی بعد به قبرسونی رسیدم
اونا دقیقا وسط قبرا بودن
پشت درخت بیرون از قبرسون پناه گرفتم
نمیدونستم وسط این جنگل یه قبرسونه
شرط میبندم هیچ کس نمیدونست
به سمت یه قبر رفتن که بزرگ بود و راس قبرسون قرار داشت
شبیه مکعب مستطیل بود
همه جا رو مه گرفته بود انگار مه سبز رنگ بود و با اون ماه قرمز ترکیب وحشتناکی رقم زده بود
خوب من از چیزای ترسناک خوشم میاد اما خوب فقط تو فیلما
این دقیقا یه ورژن زنده فیلم های ترسناکه
چشمام خوب دید نداشت اما متوجه شدم که وقتی به سمت قبر رفتن کلا ناپدید شدن
الان واقعا احساس تنهایی میکنم
این از حد من خارجه بهتره برگردم عمارت هوا سرد بود
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که با دوتا چشم قرمز روبه شدم
درسته جنگل تاریک بود اما اون دقیقا زیر نور ماه قرگز قرار داشت
از ترس جیغ کشیدم و خواستم به عقب برم اما پام به ریشه درختی که از زمین زده بود بیرون گیر کرد و از پشت به زمین برخوردم
داشت به سمتم میومد شروع به گفتن کرد
موهاش جلوی صورتش بود و باعث میشد صورتشو کامل نبینم
اما میتونستم اون صدای دو رگه رو تشخیص بدم اون همونه که تو آشپزخونه بود
.....: بهت هشدار دادم نباید به اینجا میومدی
زبونم از ترس بند اومد بود دستامو به زمین زدم خودمو به عقب کشیدم که به سمتم خیز برداشت و از زیر گلوم گرفت و از رو زمین بلندم کرد
دستاش سرد بودم و از رنگ رفته بود
جثه اش اندازه من بود اما از من خیلی قوی تر بود و با یه دست منو بلند کرده بود
نفسم داشت بند میومد
سعی کردم دستاشو از دور گلوم باز کنم
....: تو یه خطر بزرگ برای دنیای منی باید از بین بری
اون دست آزادشو بالا آورد و توی هوا چرخوند و انداخت زمین که دود همه جارو فرا گرفت
دستاشو از گلوم برداشت که افتادم زمین به سرفه افتام کمی نگاه دور و برم کردم گه هیچ مواجه شدم نه از جنگل خبری بود نه قبرسون زمین سنگی بود نگاه روبه رو کردم نبودش
اینجا کجاست چرا من اینجام اون کی بود اینجا چخبره
از زمین بلند شدم و دور خودم چرخیوم و نگاهی به اطراف کردم جلو روم در های آهنی دیدم به سمتش رفتم و بازش کردم از ترس دستام میلزید
فالو ♡☆
به محض این که از در خارج شدن و درو بستن رفتم سمت پنجره به سمت ماشیناشون نرفتن و داشتن پیاده از عمارت خارج میشدن
وقتی به هد کافی درو شدن درو یواش باز کردم و پس از خارج شدنم درو بستم و آهسته و تند تند قدم بر میداشتم
فاصلمو باهاشون زیاد کردم تا متوجه حضورم نشن
از بچگی عاشق جاسوسی بودم و الان خیلی خر ذوق شده بودم که دارم یواشکی یکیو تعقیب میکنم (ಡωಡ)
داشت میرفت سمت جنگل منم دنبالشون بودم بین راه پشت هر چیزی میدیدم قایم میشدم
بین راه صداشونو میشنیدم اما نمی تونستم بفهمم چی میگن
کمی بعد به قبرسونی رسیدم
اونا دقیقا وسط قبرا بودن
پشت درخت بیرون از قبرسون پناه گرفتم
نمیدونستم وسط این جنگل یه قبرسونه
شرط میبندم هیچ کس نمیدونست
به سمت یه قبر رفتن که بزرگ بود و راس قبرسون قرار داشت
شبیه مکعب مستطیل بود
همه جا رو مه گرفته بود انگار مه سبز رنگ بود و با اون ماه قرمز ترکیب وحشتناکی رقم زده بود
خوب من از چیزای ترسناک خوشم میاد اما خوب فقط تو فیلما
این دقیقا یه ورژن زنده فیلم های ترسناکه
چشمام خوب دید نداشت اما متوجه شدم که وقتی به سمت قبر رفتن کلا ناپدید شدن
الان واقعا احساس تنهایی میکنم
این از حد من خارجه بهتره برگردم عمارت هوا سرد بود
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که با دوتا چشم قرمز روبه شدم
درسته جنگل تاریک بود اما اون دقیقا زیر نور ماه قرگز قرار داشت
از ترس جیغ کشیدم و خواستم به عقب برم اما پام به ریشه درختی که از زمین زده بود بیرون گیر کرد و از پشت به زمین برخوردم
داشت به سمتم میومد شروع به گفتن کرد
موهاش جلوی صورتش بود و باعث میشد صورتشو کامل نبینم
اما میتونستم اون صدای دو رگه رو تشخیص بدم اون همونه که تو آشپزخونه بود
.....: بهت هشدار دادم نباید به اینجا میومدی
زبونم از ترس بند اومد بود دستامو به زمین زدم خودمو به عقب کشیدم که به سمتم خیز برداشت و از زیر گلوم گرفت و از رو زمین بلندم کرد
دستاش سرد بودم و از رنگ رفته بود
جثه اش اندازه من بود اما از من خیلی قوی تر بود و با یه دست منو بلند کرده بود
نفسم داشت بند میومد
سعی کردم دستاشو از دور گلوم باز کنم
....: تو یه خطر بزرگ برای دنیای منی باید از بین بری
اون دست آزادشو بالا آورد و توی هوا چرخوند و انداخت زمین که دود همه جارو فرا گرفت
دستاشو از گلوم برداشت که افتادم زمین به سرفه افتام کمی نگاه دور و برم کردم گه هیچ مواجه شدم نه از جنگل خبری بود نه قبرسون زمین سنگی بود نگاه روبه رو کردم نبودش
اینجا کجاست چرا من اینجام اون کی بود اینجا چخبره
از زمین بلند شدم و دور خودم چرخیوم و نگاهی به اطراف کردم جلو روم در های آهنی دیدم به سمتش رفتم و بازش کردم از ترس دستام میلزید
فالو ♡☆
۲.۱k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.