p¹⁴
p¹⁴
مدرسه ی عشق
× ات بیا برگردیم بهم دیگه
منتظر جواب ات بودم که ات گفت
_نه..همونجور که گفتی ، تو باعث شدی حافظم رو از دست بدم و من دوست ندارم.
ویو تهیونگ
با حرفی که ات زد خیلی خیلیییییی خوشحال شدم و داشتم بالا پایین میپریدم که در در باز شد و جیمین تو چهار چوب در نمایان شد بهش چشم غوره ای رفتم و رفتم اتاق پیش ات.
ویو ات
جیمین گفت بیا از اول شروع کنیم و منم قبول نکردم چون اون باعث شده بود حافضم رو از دست بدم و تصادف کنم و من فکر کنم عاشق تهیونگ شدم.
جیمین رفت بیرون و تهیونگ اومد تو و بهم لبخند زد کع دلم رفت. منم بهش لبخند زدم که اومد کنارم و نشست
+ات ..دوست دارم
_ منم ...فکر کنم منم دو..
با قرار گرفتن لبای تهیونگ روی لبام حرفم قطع شد و منم همراهیش کردم
پرش زمانی به سه روز بعد
ویو ات
چون پام شکسته بود نمیرفتم مدرسه و حوصلم سر رفته بود و منو تهیونگ هم الان با هم قرار میزاریم.
من خیلی از دوستامو یادم نمیاد ولی فهمیدم که اون پسره که فک کنم اسمش جیمین بود هم توی اون مدرسه هس.
صبح پاشدم و رفتم دسشویی و کارای لازمو انجام دادم و اومدم بیرون دلم میخواست برم مدرسه پس یونیفرم مدرسه ام رو پوشیدم و به راننده ای که بابام بخاطر اینکه پام شکسته گرفته بود گفتم منو ببره مدرسه.
رفتم مدرسه. تو راه کم مونده بود بیفتم که تهیونگ دستمو گرفت. یهو جیمین خورد به چشمم که با عصبانیت داست مارو نگاه میکرد. بهش چشم غوره ای رفتم و دست تهیونگ رو محکم تر گرفتم همه بهمون با تعجب نگاه میکردن و حالمو میپرسیدن. یهو یه دختر اومد و بغلم کرد و گریه کرد.
(علامت لونا ^ )
^ دلم برات تنگ شده بود
_شما..شما کی هستین؟
^ ات..منم لونا. منو نمیشناسی؟
تهیونگ اومد و گفت
+ات هیچکدومتون رو نمیشناسه اون توی تصادف حافظشو از دست داد....
^چییی؟ یعنی الان منو یادش نیست؟
+الان نه ولی به مرور زمان هممونو یادش میاد.
ویو ات
رفتم تو کلاس جامو عوض کردم و رفتم پیش تهیونگ و منتظر موندم معلم بیاد (علامت معلم & )
& سلام صبح بخیر
بعد چشمش افتاد رو من
& سلام ات حالت خوبه؟
_ آااا..بله حالم خوبه.
& خدا رو شکر .خب کتاب هارو ببندین میخوام امتحان بگیرم
همه : نه ...امروز نگیرین... نگیرین و...
بابای من مدیر اون مدرسه هس ولی بخاطر شرکت الان مدرسه رو داده به من و الان من مدیر مدرسه ام...
از جام پاشدم پ دستمو گرفتم بالا.
ببخشید کم شد
مدرسه ی عشق
× ات بیا برگردیم بهم دیگه
منتظر جواب ات بودم که ات گفت
_نه..همونجور که گفتی ، تو باعث شدی حافظم رو از دست بدم و من دوست ندارم.
ویو تهیونگ
با حرفی که ات زد خیلی خیلیییییی خوشحال شدم و داشتم بالا پایین میپریدم که در در باز شد و جیمین تو چهار چوب در نمایان شد بهش چشم غوره ای رفتم و رفتم اتاق پیش ات.
ویو ات
جیمین گفت بیا از اول شروع کنیم و منم قبول نکردم چون اون باعث شده بود حافضم رو از دست بدم و تصادف کنم و من فکر کنم عاشق تهیونگ شدم.
جیمین رفت بیرون و تهیونگ اومد تو و بهم لبخند زد کع دلم رفت. منم بهش لبخند زدم که اومد کنارم و نشست
+ات ..دوست دارم
_ منم ...فکر کنم منم دو..
با قرار گرفتن لبای تهیونگ روی لبام حرفم قطع شد و منم همراهیش کردم
پرش زمانی به سه روز بعد
ویو ات
چون پام شکسته بود نمیرفتم مدرسه و حوصلم سر رفته بود و منو تهیونگ هم الان با هم قرار میزاریم.
من خیلی از دوستامو یادم نمیاد ولی فهمیدم که اون پسره که فک کنم اسمش جیمین بود هم توی اون مدرسه هس.
صبح پاشدم و رفتم دسشویی و کارای لازمو انجام دادم و اومدم بیرون دلم میخواست برم مدرسه پس یونیفرم مدرسه ام رو پوشیدم و به راننده ای که بابام بخاطر اینکه پام شکسته گرفته بود گفتم منو ببره مدرسه.
رفتم مدرسه. تو راه کم مونده بود بیفتم که تهیونگ دستمو گرفت. یهو جیمین خورد به چشمم که با عصبانیت داست مارو نگاه میکرد. بهش چشم غوره ای رفتم و دست تهیونگ رو محکم تر گرفتم همه بهمون با تعجب نگاه میکردن و حالمو میپرسیدن. یهو یه دختر اومد و بغلم کرد و گریه کرد.
(علامت لونا ^ )
^ دلم برات تنگ شده بود
_شما..شما کی هستین؟
^ ات..منم لونا. منو نمیشناسی؟
تهیونگ اومد و گفت
+ات هیچکدومتون رو نمیشناسه اون توی تصادف حافظشو از دست داد....
^چییی؟ یعنی الان منو یادش نیست؟
+الان نه ولی به مرور زمان هممونو یادش میاد.
ویو ات
رفتم تو کلاس جامو عوض کردم و رفتم پیش تهیونگ و منتظر موندم معلم بیاد (علامت معلم & )
& سلام صبح بخیر
بعد چشمش افتاد رو من
& سلام ات حالت خوبه؟
_ آااا..بله حالم خوبه.
& خدا رو شکر .خب کتاب هارو ببندین میخوام امتحان بگیرم
همه : نه ...امروز نگیرین... نگیرین و...
بابای من مدیر اون مدرسه هس ولی بخاطر شرکت الان مدرسه رو داده به من و الان من مدیر مدرسه ام...
از جام پاشدم پ دستمو گرفتم بالا.
ببخشید کم شد
۳.۹k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.