رمان مفت بر پارت ۱
– تو رو خدا نکن آقا… داداشام بفهمن میکشنم…
پوزخند زنان بازوی نحیفش را میان پنجهاش میگیرد و اهمیتی به گریههای از ته دل دخترک نمیدهد.
– حاج علی!
بلند و رسا مرد را صدا کرده بود و با دیدنش رنگ از رخ همه پریده بود…
دخترک سعی داشت از مرد قوی هیکل فاصله بگیرد اما مرد مهارش کرده بود
– بیناموس حرومزاده! ولش کن..
فشار دستش روی بازوی دخترک بیشتر میشود و دخترک زار میزند از درد طاقتفرسای دستش…
فک قفل شدهاش نشان از خشمش میدهد و اما تلاشش برای عصبی نشدن به نتیجه میرسد
– دخترت رو از این مطبهای زیرزمینی جمع کردم حاجی! انگار شکمش رو بالا آوردن.
جان از تن دخترک میرود و انگار خون توی رگهایش منجمد میشود….
وحشت خروار خروار توی دلش میجوشد و برادرش سمتش هجوم میآورد
– حرف دهنت رو بفهم حرومزاده…
مهران درشت اندام است و قوی اما زورش به مرد خشمگین مقابلش نمیرسد و با یک هل او، به عقب پرتاب میشود
– واسه دعوا نیومدم حاجی، افسار پسرت رو بچسب.
حاج علی جلو میآید و از چشمانش خون میبارد….
همهی اعضای هیأت نگاهشان به معرکهایست که به راه افتاده و کوروش سرش را بالا میگیرد.
– دشمنی تو با ماست…
پوزخندش را همه میبینند جز دخترکی که زانوانش سست شده و چیزی تا فروپاشیاش نمانده…
#پارتدو
#p2
– من با شما چه دشمنی باید داشته باشم حاجی؟!
پیرمرد رنگ به رخ ندارد و کوروش دست گذاشته روی تهتغاریاش…
دردانهی حاج علی همان دختری بود که از ترس میلرزید و نگاهش پایین بود
– اینجا همه میدونن ماهور من از برگ گل پاکتره… آدم باش و با آبروی یه بچه بازی نکن پسر… شرف نداری تو مگه؟!
با همان پوزخند بازوی دخترک را کشیده و جلوتر میآورد
– اوه! خانومی ببین چه بهت اعتماد هم دارن!
هق هق ماهور دلش را به درد…. نمیآورد.
نباید بیاورد…
سرش را سمت حاج علی کشیده و توی گوشش آرام نجوا میکند
– اما انگار خوب نشناختی دخترت رو حاجی! حاملهس… زنا کرده دخترت.
صدای پچ پچها… توی گوش دخترک گریان زنگ میخورد و نمیتواند نفس بکشد…
سنگینی نگاهها کمرش را له میکنند
دنیا انگار از زیر پایش کنار رفته و دور سرش میچرخد…
حالت تهوع دارد و داروهایی که دکتر داده انگار تنش را بیحس کرده…
صداهای اطرافش کم کم از بین میروند و گوشهایش را صدای آب پر میکند….
زانوانش سستتر میشوند و مقابل نگاههای اهالی هیأت روی زمین میافتد.
کوروش با پوزخند عقب میکشد تا تن نیمهجان دخترک را زنان محل دوره کننده و اما با فرود آمدن ناگهانی مشتی روی ابرویش، برق از سرش میپرد.
پوزخند زنان بازوی نحیفش را میان پنجهاش میگیرد و اهمیتی به گریههای از ته دل دخترک نمیدهد.
– حاج علی!
بلند و رسا مرد را صدا کرده بود و با دیدنش رنگ از رخ همه پریده بود…
دخترک سعی داشت از مرد قوی هیکل فاصله بگیرد اما مرد مهارش کرده بود
– بیناموس حرومزاده! ولش کن..
فشار دستش روی بازوی دخترک بیشتر میشود و دخترک زار میزند از درد طاقتفرسای دستش…
فک قفل شدهاش نشان از خشمش میدهد و اما تلاشش برای عصبی نشدن به نتیجه میرسد
– دخترت رو از این مطبهای زیرزمینی جمع کردم حاجی! انگار شکمش رو بالا آوردن.
جان از تن دخترک میرود و انگار خون توی رگهایش منجمد میشود….
وحشت خروار خروار توی دلش میجوشد و برادرش سمتش هجوم میآورد
– حرف دهنت رو بفهم حرومزاده…
مهران درشت اندام است و قوی اما زورش به مرد خشمگین مقابلش نمیرسد و با یک هل او، به عقب پرتاب میشود
– واسه دعوا نیومدم حاجی، افسار پسرت رو بچسب.
حاج علی جلو میآید و از چشمانش خون میبارد….
همهی اعضای هیأت نگاهشان به معرکهایست که به راه افتاده و کوروش سرش را بالا میگیرد.
– دشمنی تو با ماست…
پوزخندش را همه میبینند جز دخترکی که زانوانش سست شده و چیزی تا فروپاشیاش نمانده…
#پارتدو
#p2
– من با شما چه دشمنی باید داشته باشم حاجی؟!
پیرمرد رنگ به رخ ندارد و کوروش دست گذاشته روی تهتغاریاش…
دردانهی حاج علی همان دختری بود که از ترس میلرزید و نگاهش پایین بود
– اینجا همه میدونن ماهور من از برگ گل پاکتره… آدم باش و با آبروی یه بچه بازی نکن پسر… شرف نداری تو مگه؟!
با همان پوزخند بازوی دخترک را کشیده و جلوتر میآورد
– اوه! خانومی ببین چه بهت اعتماد هم دارن!
هق هق ماهور دلش را به درد…. نمیآورد.
نباید بیاورد…
سرش را سمت حاج علی کشیده و توی گوشش آرام نجوا میکند
– اما انگار خوب نشناختی دخترت رو حاجی! حاملهس… زنا کرده دخترت.
صدای پچ پچها… توی گوش دخترک گریان زنگ میخورد و نمیتواند نفس بکشد…
سنگینی نگاهها کمرش را له میکنند
دنیا انگار از زیر پایش کنار رفته و دور سرش میچرخد…
حالت تهوع دارد و داروهایی که دکتر داده انگار تنش را بیحس کرده…
صداهای اطرافش کم کم از بین میروند و گوشهایش را صدای آب پر میکند….
زانوانش سستتر میشوند و مقابل نگاههای اهالی هیأت روی زمین میافتد.
کوروش با پوزخند عقب میکشد تا تن نیمهجان دخترک را زنان محل دوره کننده و اما با فرود آمدن ناگهانی مشتی روی ابرویش، برق از سرش میپرد.
۹۶۵
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.