پارت 3
اینبار حرفی نزد و تنها منتظر ماند تا زن کارش را تمام کند
قلبش داشت از سینه بیرون میزد و استرس قاتل شده، به جانش افتاده و هر آن بیشتر و بیشتر از امید هایش جان می ستاند.
•~•~•~•~•~•~•~
همه چیز سریعتر از چیزی که انتظار داشتند پیش رفت.
ساعت ۸ صبح بود که با صدای موبایلش، پلکهای سنگینش از هم فاصله گرفتند و بدون دقت تماس را جواب داد.
– فرید کجایی تو؟! پسرم دیر شد.. الان آقا غفور بیدار میشه، چی بهشون بگم!؟
با اخم در جایش نشست و بینِ ابرو هایش را اندکی ماساژ داد.
– غفور چه سگیه!
زن لب گزید و به گونهی خودش زد.
– آخ فرید باز کجایی که صدات اینطوری گرفته! امروز روزه عقدته دورت بگردم. آقا غفور هم عموی زنته، بیا تا بویی نبردن.
فرید پوزخند زد و ملافه را از رویِ خودش کنار زد.
گرمی دستی را روی کمرش حس کرد و صدای خواب آلود و ظریف تارا در گوشهایش نشست.
– صبح زود چرا بیدار شدی؟
اخم کرد و به موبایلش اشاره کرد.
– تا ده دقیقه دیگه میام. خدانگهدار.
تماس را پایان داد و با کلافگی از تخت پایین رفت.
– دیشب من بهت نگفتم صبح بیدارم کن کار دارم؟
تارا چشمهایش را مالید.
– من واسه ۹:۳۰ ساعت گذاشته بودم. فرید ساعت ۹ نشده، چه کاریه که باید انقدر زود بری؟
پسرک پیراهنش را چنگ زد.
– دارم زن میگیرم.
لحنش پر از تمسخر بود و تارا هم با بیخیال قهقهه زد.
– راستی… پسرت حالش چطوره؟ بزرگ شده؟
برگشت و با اخم نگاهش کرد.
– فکر نکنم اجازه داده باشم حال و احوالِ خانوادهام و بپرسی!
همیشه بحثِ کودکش که می آمد، همه کس و همه چیز را از یاد میبرد و کاملاً جبهه گرفته جواب میداد.
تارا تنها سر تکان داد.
دختر زیادی خوشگلی نبود اما همینکه آدم پرحرفی نبود و بیشتر از بقیه خودش را میگرفت، برایش قابل تحمل بود..
تارا برخاست و بدون اینکه تخت را مرتب کند، از اتاق بیرون زد. در یک آپارتمان کوچک و تنهایی زندگی میکرد. خانهاش برای یک دختر زیادی خلوت و بدون آراستگی بود!
حتی اتاق خوابش هم فقط یک تخت خواب بود و یک آیینهی قدی کنار کمد لباس هایش داشت.. همیشه برای فرید جای تعجب بود اما سوالی نمیپرسید.
کمی موهایش را سر و سامان داد و پس از یک خداحافظی کوتاه، آنجا را ترک کرد.
خانهی تارا یک کوچه با خانهی آنها فرق داشت و سریع توانست خودش را به خانه برساند.
همینکه ماشینش را داخل حیاط پارک کرد، مادرش سراسیمه از خانه بیرون زد.
فرید با عصبانیت پیاده شد و سرِ تأسف تکان داد.
– چته انگار که میخوام با ملکهی انگلیس ازدواج کنم! یه دختر پاپتی و دهاتی اینهمه قیل و قال میخواد؟ رنگتم که پریده
قلبش داشت از سینه بیرون میزد و استرس قاتل شده، به جانش افتاده و هر آن بیشتر و بیشتر از امید هایش جان می ستاند.
•~•~•~•~•~•~•~
همه چیز سریعتر از چیزی که انتظار داشتند پیش رفت.
ساعت ۸ صبح بود که با صدای موبایلش، پلکهای سنگینش از هم فاصله گرفتند و بدون دقت تماس را جواب داد.
– فرید کجایی تو؟! پسرم دیر شد.. الان آقا غفور بیدار میشه، چی بهشون بگم!؟
با اخم در جایش نشست و بینِ ابرو هایش را اندکی ماساژ داد.
– غفور چه سگیه!
زن لب گزید و به گونهی خودش زد.
– آخ فرید باز کجایی که صدات اینطوری گرفته! امروز روزه عقدته دورت بگردم. آقا غفور هم عموی زنته، بیا تا بویی نبردن.
فرید پوزخند زد و ملافه را از رویِ خودش کنار زد.
گرمی دستی را روی کمرش حس کرد و صدای خواب آلود و ظریف تارا در گوشهایش نشست.
– صبح زود چرا بیدار شدی؟
اخم کرد و به موبایلش اشاره کرد.
– تا ده دقیقه دیگه میام. خدانگهدار.
تماس را پایان داد و با کلافگی از تخت پایین رفت.
– دیشب من بهت نگفتم صبح بیدارم کن کار دارم؟
تارا چشمهایش را مالید.
– من واسه ۹:۳۰ ساعت گذاشته بودم. فرید ساعت ۹ نشده، چه کاریه که باید انقدر زود بری؟
پسرک پیراهنش را چنگ زد.
– دارم زن میگیرم.
لحنش پر از تمسخر بود و تارا هم با بیخیال قهقهه زد.
– راستی… پسرت حالش چطوره؟ بزرگ شده؟
برگشت و با اخم نگاهش کرد.
– فکر نکنم اجازه داده باشم حال و احوالِ خانوادهام و بپرسی!
همیشه بحثِ کودکش که می آمد، همه کس و همه چیز را از یاد میبرد و کاملاً جبهه گرفته جواب میداد.
تارا تنها سر تکان داد.
دختر زیادی خوشگلی نبود اما همینکه آدم پرحرفی نبود و بیشتر از بقیه خودش را میگرفت، برایش قابل تحمل بود..
تارا برخاست و بدون اینکه تخت را مرتب کند، از اتاق بیرون زد. در یک آپارتمان کوچک و تنهایی زندگی میکرد. خانهاش برای یک دختر زیادی خلوت و بدون آراستگی بود!
حتی اتاق خوابش هم فقط یک تخت خواب بود و یک آیینهی قدی کنار کمد لباس هایش داشت.. همیشه برای فرید جای تعجب بود اما سوالی نمیپرسید.
کمی موهایش را سر و سامان داد و پس از یک خداحافظی کوتاه، آنجا را ترک کرد.
خانهی تارا یک کوچه با خانهی آنها فرق داشت و سریع توانست خودش را به خانه برساند.
همینکه ماشینش را داخل حیاط پارک کرد، مادرش سراسیمه از خانه بیرون زد.
فرید با عصبانیت پیاده شد و سرِ تأسف تکان داد.
– چته انگار که میخوام با ملکهی انگلیس ازدواج کنم! یه دختر پاپتی و دهاتی اینهمه قیل و قال میخواد؟ رنگتم که پریده
۲.۱k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.