پارت 1
°•...فصل اول: در تاریکیِ مطلق…•°
٫٫پنجم فروردین ماه٫٫
چشمهایش روی صورت رنگ پریده و گریان کودکش چرخید.
– یه زنِ غریبه بیاد بالا سرِ بچهی من!
مادرش لبخندی بر لب نشاند و دست به بازوی پسرکش کشید. با مهربانی سر تا پایش را نگاه کرد.
– دردت به سرِ مادر میدونم دلنگرونی دختره چطور باشه، اما نگران نباش.. بابات از روستا گرفته که مثل این دخترهی چشم سفید فردا روز رهات نکنه زبونم لال!… همین امشب عموش دختره رو میاره، فردا وقت محضر بگیر شیر پسرم.
فرید بدون هیچ رغبتی سری تکان داد و سیگاری آتش زد.
– بچه رو بیرون ببرید اذیت نشه.
بهناز خانم با ناراحتی پلک طولانی زده و طفل ده ماههی فرید را در آغوش گرفت.
کمی در آغوش تکانش داد و اتاق را ترک کرد.
فرید نگاهش را به بیرون دوخت و دود سیگارش را همراه با پوزخندی، بیرون داد.
– من به یه دختر روستایی دل بِدَم؟ زهی خیال باطل!
زنگِ موبایلش به صدا در آمد و از گوشهی چشم نگاهش کرد.
همینکه اسمِ دختری رویش نمایان شد، با بی حوصلگی دست دراز کرد و موبایل را برداشت.
– سلام فرید خان.. خوبی؟
سیگارش را در جا سیگاریِ کریستالی که مقابلش بود خاموش کرد.
– سلام تارا.. کاری داشتی؟
فرید مولایی که دورش را دخترهای رنگارنگ پر کرده بودند، زیاد لازم نمیدید ناز بکشد و ارزشی قائل شود.
تنها دختری که برایش ارزشمند بود، مادرِ کودکش بود و حالا اثری از اوهم در زندگیش نمانده بود!
چشمهایش را بست و صدای تارا در گوشهایش طنین انداخت.
– میای فرید امشب؟
– میام.
صدای دخترک رنگ و بوی شادی گرفت و پسرک تنها با حسرت نفسش را رها کرد.
– بهت زنگ میزنم. خدانگهدار تارا..
تماس را بدون تعلل پایان داد و چشمهای مشکی رنگش گشوده شد.
خیره به سقف زیر لب نجوا کرد.
– برای راحتیِ پسرکمم شده باید به این ازدواج تَن بدم…
برای تنها یادگاری همسرش، ازدواج اجباری و سنتی که سهل بود، جانش را هم میداد.
کودکش تنها مرهم درد هایش بود، تنها روزنهی امید میان این تاریکی که سر تا سرِ زندگیش را در بر گرفته بود.
مردی سرسخت همچون فرید مولایی که اینبار کم آورده بود… جیگر گوشهاش مهم بود که میخواست با آدمی ندیده و نشناخته عقد کند و به همسری قبولش کند.
اگر پسرکش نبود هرگز حاضر نبود برای دومین بار زندگی مشترک را انتخاب کند.
~•~•~•~•~•~•
٫٫پنجم فروردین ماه٫٫
چشمهایش روی صورت رنگ پریده و گریان کودکش چرخید.
– یه زنِ غریبه بیاد بالا سرِ بچهی من!
مادرش لبخندی بر لب نشاند و دست به بازوی پسرکش کشید. با مهربانی سر تا پایش را نگاه کرد.
– دردت به سرِ مادر میدونم دلنگرونی دختره چطور باشه، اما نگران نباش.. بابات از روستا گرفته که مثل این دخترهی چشم سفید فردا روز رهات نکنه زبونم لال!… همین امشب عموش دختره رو میاره، فردا وقت محضر بگیر شیر پسرم.
فرید بدون هیچ رغبتی سری تکان داد و سیگاری آتش زد.
– بچه رو بیرون ببرید اذیت نشه.
بهناز خانم با ناراحتی پلک طولانی زده و طفل ده ماههی فرید را در آغوش گرفت.
کمی در آغوش تکانش داد و اتاق را ترک کرد.
فرید نگاهش را به بیرون دوخت و دود سیگارش را همراه با پوزخندی، بیرون داد.
– من به یه دختر روستایی دل بِدَم؟ زهی خیال باطل!
زنگِ موبایلش به صدا در آمد و از گوشهی چشم نگاهش کرد.
همینکه اسمِ دختری رویش نمایان شد، با بی حوصلگی دست دراز کرد و موبایل را برداشت.
– سلام فرید خان.. خوبی؟
سیگارش را در جا سیگاریِ کریستالی که مقابلش بود خاموش کرد.
– سلام تارا.. کاری داشتی؟
فرید مولایی که دورش را دخترهای رنگارنگ پر کرده بودند، زیاد لازم نمیدید ناز بکشد و ارزشی قائل شود.
تنها دختری که برایش ارزشمند بود، مادرِ کودکش بود و حالا اثری از اوهم در زندگیش نمانده بود!
چشمهایش را بست و صدای تارا در گوشهایش طنین انداخت.
– میای فرید امشب؟
– میام.
صدای دخترک رنگ و بوی شادی گرفت و پسرک تنها با حسرت نفسش را رها کرد.
– بهت زنگ میزنم. خدانگهدار تارا..
تماس را بدون تعلل پایان داد و چشمهای مشکی رنگش گشوده شد.
خیره به سقف زیر لب نجوا کرد.
– برای راحتیِ پسرکمم شده باید به این ازدواج تَن بدم…
برای تنها یادگاری همسرش، ازدواج اجباری و سنتی که سهل بود، جانش را هم میداد.
کودکش تنها مرهم درد هایش بود، تنها روزنهی امید میان این تاریکی که سر تا سرِ زندگیش را در بر گرفته بود.
مردی سرسخت همچون فرید مولایی که اینبار کم آورده بود… جیگر گوشهاش مهم بود که میخواست با آدمی ندیده و نشناخته عقد کند و به همسری قبولش کند.
اگر پسرکش نبود هرگز حاضر نبود برای دومین بار زندگی مشترک را انتخاب کند.
~•~•~•~•~•~•
۲.۴k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.