پارت 9 Dancing with the devil
چگونه خدا، عزیز کرده اش را از بهشت بیرون میکرد؟ غم چون ماده
زهرآگین درون رگ هایش به جریان در آمد!
با حزن به مخلوق جدید خیره شد، نگاهش را سمت آنکه درون آغوش
او قرار داشت چرخاند با تنفر لیلیث را برانداز کرد! امروز همه چیز
دست به دست هم داده بود تا عزازیل را درهم بشکنند!
وقتی احساس کرد اشکهایش در معرض روان شدن است با لبهای
لرزان رو به پرودگار فریاد کشید
"قسم به عظت و جاللت که آنان را گمراه میکنم تا زمانی که روح در
بدن داشته باشند!"
صدایش بغض داشت اما از صدای گرفتهاش فقط کلمات شنیده شد...
آنگاه بود که پروردگار گفت
"قسم به عظت و جاللم... آنان را میبخشم! تا زمانی که طلب مغفرت
کنند."
کاش میتوانست چشم هایش را ببندد، گوش هایش را بگیرد
پشتش را روبه لوتوس زیبایش و تمام کسانی که برای رفتنش اشک
میریختند اما لب از لب باز نمیکردند کرد.
قبل از آنکه بهشت بیرونش کنند و یا اشک هایش روان شود پا هایش
را حرکت داد، قدم هایش کند و خاک گرفته بود، چه کسی دلش
میخواست خانهی خود را رها کند، گویی به میلیارد ها سال قبل
بازگشته است.
به آرامی از دربهای بزرگ بهشت بیرون رفت و آنها را پشت دروازه
های بزرگ و باشکوه آن رها کرد.
با خروج از نور، تاریکی را دید و آن درد جانسوز، تبدیل به خشمی
مهار نشدنی و اشک هایی از سر زجر بود!
با دردی که چون خنجر در قلبش فرو میرفت دستش را روی سینهاش
فشرد و ردای سیاهش را به چروک انداخت، بلند فریاد کشید، فریاد
کشید و باز هم فریاد کشید.
چه کسی میتوانست آتش وجودش را خاموش کند؟
زهرآگین درون رگ هایش به جریان در آمد!
با حزن به مخلوق جدید خیره شد، نگاهش را سمت آنکه درون آغوش
او قرار داشت چرخاند با تنفر لیلیث را برانداز کرد! امروز همه چیز
دست به دست هم داده بود تا عزازیل را درهم بشکنند!
وقتی احساس کرد اشکهایش در معرض روان شدن است با لبهای
لرزان رو به پرودگار فریاد کشید
"قسم به عظت و جاللت که آنان را گمراه میکنم تا زمانی که روح در
بدن داشته باشند!"
صدایش بغض داشت اما از صدای گرفتهاش فقط کلمات شنیده شد...
آنگاه بود که پروردگار گفت
"قسم به عظت و جاللم... آنان را میبخشم! تا زمانی که طلب مغفرت
کنند."
کاش میتوانست چشم هایش را ببندد، گوش هایش را بگیرد
پشتش را روبه لوتوس زیبایش و تمام کسانی که برای رفتنش اشک
میریختند اما لب از لب باز نمیکردند کرد.
قبل از آنکه بهشت بیرونش کنند و یا اشک هایش روان شود پا هایش
را حرکت داد، قدم هایش کند و خاک گرفته بود، چه کسی دلش
میخواست خانهی خود را رها کند، گویی به میلیارد ها سال قبل
بازگشته است.
به آرامی از دربهای بزرگ بهشت بیرون رفت و آنها را پشت دروازه
های بزرگ و باشکوه آن رها کرد.
با خروج از نور، تاریکی را دید و آن درد جانسوز، تبدیل به خشمی
مهار نشدنی و اشک هایی از سر زجر بود!
با دردی که چون خنجر در قلبش فرو میرفت دستش را روی سینهاش
فشرد و ردای سیاهش را به چروک انداخت، بلند فریاد کشید، فریاد
کشید و باز هم فریاد کشید.
چه کسی میتوانست آتش وجودش را خاموش کند؟
۱.۶k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.