Dancing with the devil پارت۱۰
غم ابدیت، او را به آغوش کشید و همراه او سقوط کرد...
قدمی گذاشت و بدون توجه به اشک هایش خود را رها کرد... باد
غمگین در گوشش آوای خداحافظی میخواند، ستاره ها خاموش شدند
و او پرت شد، از سد رنگ کمانی بهشت گذشت و سقوط کرد، همه چیز
بوی خداحافظی میداد...
دستهایش را باز کرد... اشکهایش چون دُر روی صورت مرمرینش
سر میخورد و به دلیل باد محکمی که با صورتش برخورد میکرد به
سرعت بر هم خوردن بال یک پروانه خشک و به سوزش میافتاد، بال
هایش بی حرکت دو طرفش شل شده بودند و به آسمان چنگ میزدند،
اما آسمان هم روی برگردانده بود و کمکی نمیکرد.
لبخند غمگینی مخلوط با اشک روی صورتش شکل گرفت و محکم با
سطح سردی برخورد کرد.
صدای شکستن استخوان ها و بال بزرگش به گوشش رسید و
نجوایش همانند زنگ با شکوه بهشت در گوش هایش طنین انداز شد.غم ابدیت، او را به آغوش کشید و همراه او سقوط کرد...
قدمی گذاشت و بدون توجه به اشک هایش خود را رها کرد... باد
غمگین در گوشش آوای خداحافظی میخواند، ستاره ها خاموش شدند
و او پرت شد، از سد رنگ کمانی بهشت گذشت و سقوط کرد، همه چیز
بوی خداحافظی میداد...
دستهایش را باز کرد... اشکهایش چون دُر روی صورت مرمرینش
سر میخورد و به دلیل باد محکمی که با صورتش برخورد میکرد به
سرعت بر هم خوردن بال یک پروانه خشک و به سوزش میافتاد، بال
هایش بی حرکت دو طرفش شل شده بودند و به آسمان چنگ میزدند،
اما آسمان هم روی برگردانده بود و کمکی نمیکرد.
لبخند غمگینی مخلوط با اشک روی صورتش شکل گرفت و محکم به
سطح سردی برخورد کرد.
صدای شکستن استخوان ها و بال بزرگش به گوشش رسید و
نجوایش همانند زنگ با شکوه بهشت در گوش هایش طنین انداز شد.
خود را روی زمین رها کرد و صدای برخورد فلز با سطح سرد زمین
در گوش های به آواز در آمد، آسمان تاریک جهنم را به تسخیر
نگاهش در آورد، نگاهی که از اشک تار و لرزان بود.
••••••••••••••••••••
بوی زغال و خاکستر در بینیاش میپیچید، زمان معنایی نداشت و امید
آنچنان کور به نظر میرسید که اندک نظری را جلب نمیکرد.
در مدتی که دور از بهشت، در این جهنم و افکارش حبس شده بود،
شیاطین را به بند کشید.
خنده آرامی رو لبهایش نشست نگاهش را از آتشی که هر لحظه
بیشتر شعله می کشید دور کرد، گویی او دیگر عزازیل گذشته نبود.
جن ریز اندام جلو آمد و به آرامی گفت
"لیلیث اینجاست"
شرط ۲۰ لایک
نظرتونم بگین
قدمی گذاشت و بدون توجه به اشک هایش خود را رها کرد... باد
غمگین در گوشش آوای خداحافظی میخواند، ستاره ها خاموش شدند
و او پرت شد، از سد رنگ کمانی بهشت گذشت و سقوط کرد، همه چیز
بوی خداحافظی میداد...
دستهایش را باز کرد... اشکهایش چون دُر روی صورت مرمرینش
سر میخورد و به دلیل باد محکمی که با صورتش برخورد میکرد به
سرعت بر هم خوردن بال یک پروانه خشک و به سوزش میافتاد، بال
هایش بی حرکت دو طرفش شل شده بودند و به آسمان چنگ میزدند،
اما آسمان هم روی برگردانده بود و کمکی نمیکرد.
لبخند غمگینی مخلوط با اشک روی صورتش شکل گرفت و محکم با
سطح سردی برخورد کرد.
صدای شکستن استخوان ها و بال بزرگش به گوشش رسید و
نجوایش همانند زنگ با شکوه بهشت در گوش هایش طنین انداز شد.غم ابدیت، او را به آغوش کشید و همراه او سقوط کرد...
قدمی گذاشت و بدون توجه به اشک هایش خود را رها کرد... باد
غمگین در گوشش آوای خداحافظی میخواند، ستاره ها خاموش شدند
و او پرت شد، از سد رنگ کمانی بهشت گذشت و سقوط کرد، همه چیز
بوی خداحافظی میداد...
دستهایش را باز کرد... اشکهایش چون دُر روی صورت مرمرینش
سر میخورد و به دلیل باد محکمی که با صورتش برخورد میکرد به
سرعت بر هم خوردن بال یک پروانه خشک و به سوزش میافتاد، بال
هایش بی حرکت دو طرفش شل شده بودند و به آسمان چنگ میزدند،
اما آسمان هم روی برگردانده بود و کمکی نمیکرد.
لبخند غمگینی مخلوط با اشک روی صورتش شکل گرفت و محکم به
سطح سردی برخورد کرد.
صدای شکستن استخوان ها و بال بزرگش به گوشش رسید و
نجوایش همانند زنگ با شکوه بهشت در گوش هایش طنین انداز شد.
خود را روی زمین رها کرد و صدای برخورد فلز با سطح سرد زمین
در گوش های به آواز در آمد، آسمان تاریک جهنم را به تسخیر
نگاهش در آورد، نگاهی که از اشک تار و لرزان بود.
••••••••••••••••••••
بوی زغال و خاکستر در بینیاش میپیچید، زمان معنایی نداشت و امید
آنچنان کور به نظر میرسید که اندک نظری را جلب نمیکرد.
در مدتی که دور از بهشت، در این جهنم و افکارش حبس شده بود،
شیاطین را به بند کشید.
خنده آرامی رو لبهایش نشست نگاهش را از آتشی که هر لحظه
بیشتر شعله می کشید دور کرد، گویی او دیگر عزازیل گذشته نبود.
جن ریز اندام جلو آمد و به آرامی گفت
"لیلیث اینجاست"
شرط ۲۰ لایک
نظرتونم بگین
۱.۳k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.