Dancing with the devil پارت8
درد داشت، انقباضی که درست کنج قفسه سینه اش حس میکرد مانند
خوردن زهر بود، یا آن که با پاهایی برهنه روی تکه شیشه های خورد
شده پنجره های کاخ بهشت راه رود!
اشک چون ماهی کوچکی در حوض چشمانش تاب خورد و به زمین
نشست و قبل از اینکه از دریای خروشانش جریان پیدا کند، صدای
معبودش بلند شد
"ای عزازیل! چرا بر مخلوقمان سجده نمیکنی؟"
نفس های از سر خشمش لحظه به لحظه شدید تر میشد، نگاهش را
که خشم آن غم را در خود حل میکرد چرخاند، از میان تمام فرشته ها
تنها فردی که ایستاده خودش بود، همه با وحشت و برخی افراد با
تعجب نگاهش می کردند!
انگار سرنوشت التماس کنان، سرشت وجودیت را چنگ زده بود!
خشمگین بدون هیچ تفکری نگاهش را به سوی آدم چرخاند، با دیدن
لیلیث درون آغوش او، با چشمانی که اشک در آنها موج میکشید
فریاد زد
"چرا باید به یک مشت خاک سجده کنم؟ من از آتشم و او خاک! من از
او واال تر هستم!
صدای وحشت زده فرشتگان بلند شد! خود هم از آنچه گفته بود
متعجب شد.
آری اما همه کفر او را شنیدند اما کسی چشمان اشک بارش را ندید،
نه چشمان اشکی اش و نه قلب فشرده از دردش را!
حتی آدم!
باری دیگر صدایی در بهشت طنین انداخت
"ای عزازیل! بنده خطا کار است، توبه کن که خدایت بخشنده ترین
است!"
عزازیل روی گرداند، نمیتوانست! چشمان اشکی اش را بست و به
صدای گریه فرشتگان گوش سپرد آنها هم میدانستند نتیجه خوبی در
پی ندارد
" ای عزازیل! نامت گرفته میشود... جای تو دگر در بهشت نیست به
قعر تبعید خواهی شد!"
شوکی که به عزازیل وارد شد آنقدر بود که نمیشد با کلمات توصیفش
کرد، انتظار هر چیزی را داشت، هر چیزی... اما آنکه خدایش گفت!
خوردن زهر بود، یا آن که با پاهایی برهنه روی تکه شیشه های خورد
شده پنجره های کاخ بهشت راه رود!
اشک چون ماهی کوچکی در حوض چشمانش تاب خورد و به زمین
نشست و قبل از اینکه از دریای خروشانش جریان پیدا کند، صدای
معبودش بلند شد
"ای عزازیل! چرا بر مخلوقمان سجده نمیکنی؟"
نفس های از سر خشمش لحظه به لحظه شدید تر میشد، نگاهش را
که خشم آن غم را در خود حل میکرد چرخاند، از میان تمام فرشته ها
تنها فردی که ایستاده خودش بود، همه با وحشت و برخی افراد با
تعجب نگاهش می کردند!
انگار سرنوشت التماس کنان، سرشت وجودیت را چنگ زده بود!
خشمگین بدون هیچ تفکری نگاهش را به سوی آدم چرخاند، با دیدن
لیلیث درون آغوش او، با چشمانی که اشک در آنها موج میکشید
فریاد زد
"چرا باید به یک مشت خاک سجده کنم؟ من از آتشم و او خاک! من از
او واال تر هستم!
صدای وحشت زده فرشتگان بلند شد! خود هم از آنچه گفته بود
متعجب شد.
آری اما همه کفر او را شنیدند اما کسی چشمان اشک بارش را ندید،
نه چشمان اشکی اش و نه قلب فشرده از دردش را!
حتی آدم!
باری دیگر صدایی در بهشت طنین انداخت
"ای عزازیل! بنده خطا کار است، توبه کن که خدایت بخشنده ترین
است!"
عزازیل روی گرداند، نمیتوانست! چشمان اشکی اش را بست و به
صدای گریه فرشتگان گوش سپرد آنها هم میدانستند نتیجه خوبی در
پی ندارد
" ای عزازیل! نامت گرفته میشود... جای تو دگر در بهشت نیست به
قعر تبعید خواهی شد!"
شوکی که به عزازیل وارد شد آنقدر بود که نمیشد با کلمات توصیفش
کرد، انتظار هر چیزی را داشت، هر چیزی... اما آنکه خدایش گفت!
۱.۶k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.