زمان زیادی تا به پایان رسیدن عمرش نبود
زمان زیادی تا به پایان رسیدن عمرش نبود
با دستانی که غرق در زخم ها و کبودی ها بود شروع به لمس کردن سیم های گیتارش کرد . .
چنانچه که این تنها راه برای ارام کردن روحش بود ،،
نواختن نت های مورد علاقه اش حسی عجیبُ رویایی بود که از دنیای کتاب ها و جادو ها به او منتقل میشد ) )
هنگامی که به اوج نواختن رسید با تکان دادن اخرین سیم و اخرین نت مورد پسندش !
اشک هایش سرازیر شد ' به دستانش که سال ها توسط شخصی که با تمام وجود او را میپرسید لمس نشده بود خیره شد ،،
گیتارش را برداشت و نامه کوچکی که شرح ان اینگونه نوشته شده بود ؛ ؛
" اگر قدرت این را داشتم که زمان را به عقب برگردانم بدون هیچ درنگی تورا بیشتر در بغلم نگه میداشتم و یقینا به بوسیدنت ادامه میدادم محبوب من' ) )
- اما ,, چه حیف که زندگی برای انجام دادن
دوباره این کار بسیار برای من کوتاه است "
را روی میز گذاشت , و مسیری را از طبقه دوم به اخرین طبقه طی کرد ; ;
نگاهش را به اسمانی داد که ماه به درخشان
بودن خود ادامه میداد ؛؛ ستاره ها همچون
سیاه لشکر ها دور ماه را احاطه کرده بودند . .
‹ چشمانش را بست ›
گوی بی رنگی از چشمانش خارج شد و به
سمت گونه هایش رفتُ بعد با جاری شدن
به سمت لب هایش به روی زمین افتاد . .(( مردم نام این گوی جادویی را اشک نامیده بودند )) وقتی که بدن از خستگی مینالد - مغز ها کنترلی ندارند - و قلب به درد میایند .
همه این ها به صورت قطره های کوچکی از اب از چشمانمان خارج میشد :: جالب است‘
انگار که همه درد هایمان توسط ان قطره ناپدید میشود !)
چشمانش را باز کرد __
و به زمینی که تا چند لحظه بعد باید
به اغوشش میرفت نگاه کرد''
در اخرین لحظه ها منتظر زنگ تماس یا فریاد اسمش توسط کسی بود``
امیدش مانند قلبش هزار تکه شد ')
و بعد خود را رها کرد . . .
گیتارش به صد ها قسمت تبدیل شدُ جسم
بی روحش در خون غرق بود ٫
تنها صدایی که به گوش میرسید جیغ و فریاد مردم بود “
‹‹ او هنگام رها شدن خوشحال بود '
زیرا که دیگر روح خسته و ازرده او از دست
مسئولیت هایی که به ان وظیفه گفته میشد ''ازاد شده بود''
"دنیس"
«deven»
با دستانی که غرق در زخم ها و کبودی ها بود شروع به لمس کردن سیم های گیتارش کرد . .
چنانچه که این تنها راه برای ارام کردن روحش بود ،،
نواختن نت های مورد علاقه اش حسی عجیبُ رویایی بود که از دنیای کتاب ها و جادو ها به او منتقل میشد ) )
هنگامی که به اوج نواختن رسید با تکان دادن اخرین سیم و اخرین نت مورد پسندش !
اشک هایش سرازیر شد ' به دستانش که سال ها توسط شخصی که با تمام وجود او را میپرسید لمس نشده بود خیره شد ،،
گیتارش را برداشت و نامه کوچکی که شرح ان اینگونه نوشته شده بود ؛ ؛
" اگر قدرت این را داشتم که زمان را به عقب برگردانم بدون هیچ درنگی تورا بیشتر در بغلم نگه میداشتم و یقینا به بوسیدنت ادامه میدادم محبوب من' ) )
- اما ,, چه حیف که زندگی برای انجام دادن
دوباره این کار بسیار برای من کوتاه است "
را روی میز گذاشت , و مسیری را از طبقه دوم به اخرین طبقه طی کرد ; ;
نگاهش را به اسمانی داد که ماه به درخشان
بودن خود ادامه میداد ؛؛ ستاره ها همچون
سیاه لشکر ها دور ماه را احاطه کرده بودند . .
‹ چشمانش را بست ›
گوی بی رنگی از چشمانش خارج شد و به
سمت گونه هایش رفتُ بعد با جاری شدن
به سمت لب هایش به روی زمین افتاد . .(( مردم نام این گوی جادویی را اشک نامیده بودند )) وقتی که بدن از خستگی مینالد - مغز ها کنترلی ندارند - و قلب به درد میایند .
همه این ها به صورت قطره های کوچکی از اب از چشمانمان خارج میشد :: جالب است‘
انگار که همه درد هایمان توسط ان قطره ناپدید میشود !)
چشمانش را باز کرد __
و به زمینی که تا چند لحظه بعد باید
به اغوشش میرفت نگاه کرد''
در اخرین لحظه ها منتظر زنگ تماس یا فریاد اسمش توسط کسی بود``
امیدش مانند قلبش هزار تکه شد ')
و بعد خود را رها کرد . . .
گیتارش به صد ها قسمت تبدیل شدُ جسم
بی روحش در خون غرق بود ٫
تنها صدایی که به گوش میرسید جیغ و فریاد مردم بود “
‹‹ او هنگام رها شدن خوشحال بود '
زیرا که دیگر روح خسته و ازرده او از دست
مسئولیت هایی که به ان وظیفه گفته میشد ''ازاد شده بود''
"دنیس"
«deven»
۱.۹k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.