فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۱۵
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۱۵
ا.ت ویو
ایل سونگ با سئوک بود..
ایل سونگ: حالش چطوره..
دکتر: الان بهتره اما به استراحت نیاز داره...
ایل سونگ: خوبه..اگه کارت تموم شده میتونی بری...
دکتر: چشم..
دکتر وسایلشو جمع کرد و بعدش رفت و فقط منو اون دوتا موندیم..
ایل سونگ جلوتر اومد و کنار تخت وایستاد.
ایل سونگ: خب چون بهت نياز داریم نمیشد بزاریم بميری..
چشمامو بستم ک دوباره گفت...
ایل سونگ: شاید بگی چرا باهات این کارو میکنیم...اما اینو باید از نامجون بپرسی..درسته تو اینجا هیچ تقصیری نداشتی..اما باید کاری ک نامجون باهام کرده رو تو جبران کنی...الانم بخواب تا حالت بهتر بشه...
و بعدش دوتایی رفتن بیرون...
یه نفس عمیق کشیدم...به دستم نگاه کردم به بدنم..همه جا بدنم زخمی بود ..
اشکام دوباره مزاحم شدن...و هق هقام بلند و بلندتر..
تو یروز زندگیت از این رو به اون رو بشه..تحملش واسم سخته...
کمی از جام بلند شدم رو تخت نشستم و سِرُم و از دستم بیرون کردم ک از جاش خون اومد...بلند شدم و به سمت در رفتم..دستگیره رو فشار دادم خداروشکر باز بود..درو باز کردم به دو طرف راهرو نگاه کردم وقتی دیدم کسی نیس تا مزاحم بشه...از اتاق بیرون اومدم..از پله ها پایین رفتم...پایینم کسی نبود..به سمت در رفتم تا از عمارت بیرون شم...به حیاط نگاه کردم...بادیگارد ها یجای جمع شده بودن و حواسشون به سمت در نبود...از کنارشون رد شدم و بعدش از عمارت بیرون رفتم.....
نه کفش داشتم نه یه لباس درس حسابی هوا سرد بود جوریکه تمومی تنم میلرزید..
به عقبم نگاه کردم کسی نبود..یعنی تا الان خبر نشدن ک فرار کردم..
چهار طرف عمارت جنگل بود..یجوری واسم ترسناک بود...سرعتمو بیشتر کردم...ک چندتا صدا از عقبم اومد...
نگاه کردم دنبالم بودن...با پاهای لرزونم سرعتمو بیشتر کردم و از میان درخت های جنگل میدویدم..شاید اینجوری گمم کنن...
من جلو و اونام دنبالم..بدنم درد داشت و مانع این میشد ک فرارکنم...و پاهای لختم ک رو شاخه های شکسته درخت میاد...
حواسم نبود..اگه چند قدم دیگه برداشته بودم..از بالای کوه میوفتادم داخل آب...
لبه کوه وایستادم و به عقبم نگاه کردم سئوک با افرادش بود...
سئوک: ا.ت برگرد...
ا.ت: چرا...بیام ک دوباره شکنجه ام کنین..
سئوک: لعنتی برگرد...
یه قدم دیگه عقب رفتم..
سئوک: لعنت به همه تون...ا.ت...برگرد...
ا.ت: متاسفم اما این بهتره...
و بعدش خودمو پرت کردم پایین....چهره سئوک و میدیدم خوشآیند بود واسم...تموم شد...
با پشت داخل آب افتادم....هیچ تقلای واسه نجات دادنم نکردم..
شاید این اتفاق بیتونه همه چیو تموم کنه...
چشمام کم کم بسته شد..تا که دیگه چیزی یادم نمیاد....
.....
با یه سردی ک رو پیشونیم حس کردم چشمامو باز کردم...اول چهره یه خانمه رو دیدم خیلی واضح نبود تا دید چشمامو باز کردم گفت..
خانمه: حالت خوبه...صدامو میشنوی...
چند باری پلک زدم تا چهرشو ببينم...زمزمه آرومی از بی حالیم کردم..
ا.ت: خوبم..
خانمه:...
غلط املایی بود معذرت ❤
چرا از این فیک کم حمایت میشه؟؟بد مینویسم؟؟
ا.ت ویو
ایل سونگ با سئوک بود..
ایل سونگ: حالش چطوره..
دکتر: الان بهتره اما به استراحت نیاز داره...
ایل سونگ: خوبه..اگه کارت تموم شده میتونی بری...
دکتر: چشم..
دکتر وسایلشو جمع کرد و بعدش رفت و فقط منو اون دوتا موندیم..
ایل سونگ جلوتر اومد و کنار تخت وایستاد.
ایل سونگ: خب چون بهت نياز داریم نمیشد بزاریم بميری..
چشمامو بستم ک دوباره گفت...
ایل سونگ: شاید بگی چرا باهات این کارو میکنیم...اما اینو باید از نامجون بپرسی..درسته تو اینجا هیچ تقصیری نداشتی..اما باید کاری ک نامجون باهام کرده رو تو جبران کنی...الانم بخواب تا حالت بهتر بشه...
و بعدش دوتایی رفتن بیرون...
یه نفس عمیق کشیدم...به دستم نگاه کردم به بدنم..همه جا بدنم زخمی بود ..
اشکام دوباره مزاحم شدن...و هق هقام بلند و بلندتر..
تو یروز زندگیت از این رو به اون رو بشه..تحملش واسم سخته...
کمی از جام بلند شدم رو تخت نشستم و سِرُم و از دستم بیرون کردم ک از جاش خون اومد...بلند شدم و به سمت در رفتم..دستگیره رو فشار دادم خداروشکر باز بود..درو باز کردم به دو طرف راهرو نگاه کردم وقتی دیدم کسی نیس تا مزاحم بشه...از اتاق بیرون اومدم..از پله ها پایین رفتم...پایینم کسی نبود..به سمت در رفتم تا از عمارت بیرون شم...به حیاط نگاه کردم...بادیگارد ها یجای جمع شده بودن و حواسشون به سمت در نبود...از کنارشون رد شدم و بعدش از عمارت بیرون رفتم.....
نه کفش داشتم نه یه لباس درس حسابی هوا سرد بود جوریکه تمومی تنم میلرزید..
به عقبم نگاه کردم کسی نبود..یعنی تا الان خبر نشدن ک فرار کردم..
چهار طرف عمارت جنگل بود..یجوری واسم ترسناک بود...سرعتمو بیشتر کردم...ک چندتا صدا از عقبم اومد...
نگاه کردم دنبالم بودن...با پاهای لرزونم سرعتمو بیشتر کردم و از میان درخت های جنگل میدویدم..شاید اینجوری گمم کنن...
من جلو و اونام دنبالم..بدنم درد داشت و مانع این میشد ک فرارکنم...و پاهای لختم ک رو شاخه های شکسته درخت میاد...
حواسم نبود..اگه چند قدم دیگه برداشته بودم..از بالای کوه میوفتادم داخل آب...
لبه کوه وایستادم و به عقبم نگاه کردم سئوک با افرادش بود...
سئوک: ا.ت برگرد...
ا.ت: چرا...بیام ک دوباره شکنجه ام کنین..
سئوک: لعنتی برگرد...
یه قدم دیگه عقب رفتم..
سئوک: لعنت به همه تون...ا.ت...برگرد...
ا.ت: متاسفم اما این بهتره...
و بعدش خودمو پرت کردم پایین....چهره سئوک و میدیدم خوشآیند بود واسم...تموم شد...
با پشت داخل آب افتادم....هیچ تقلای واسه نجات دادنم نکردم..
شاید این اتفاق بیتونه همه چیو تموم کنه...
چشمام کم کم بسته شد..تا که دیگه چیزی یادم نمیاد....
.....
با یه سردی ک رو پیشونیم حس کردم چشمامو باز کردم...اول چهره یه خانمه رو دیدم خیلی واضح نبود تا دید چشمامو باز کردم گفت..
خانمه: حالت خوبه...صدامو میشنوی...
چند باری پلک زدم تا چهرشو ببينم...زمزمه آرومی از بی حالیم کردم..
ا.ت: خوبم..
خانمه:...
غلط املایی بود معذرت ❤
چرا از این فیک کم حمایت میشه؟؟بد مینویسم؟؟
۹.۶k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.