فیک( هنوزم دوست دارم) پارت ۱۹
فیک( هنوزم دوست دارم) پارت ۱۹
نامجون ویو
دو روز بعد...
تو اتاقم بودم تو این دو روز خواب به چشمام نیومد...چون ات نبود...جونگکوک همهی تلاششو کرد که بیتونه عمارت جدید ایل سونگ و پیدا کنه...اما نمیشد...اون هوشیارتر از چیزی بود ک فکرشو میکردیم..
رو صندلی نشسته بودم و چشمام بسته بود..که در با سرعت باز شد..و بعدش صدا ذوق زده جونگکوک و شنيدم...
جونگکوک: هیونگ هیونگ..پیداش کردم پیداش کردم...
سریع بلند شدم و به سمتش رفتم..از خوشحالی به لکنت افتاده بودم...
نامجون: ا....ت...و...
جونگکوک: آره آره...تونستم عمارت ایل سونگ و پیدا کنم...
نامجون: پس منتظر چه هستی.. بیا بریم...
با جونگکوک از اتاق بیرون اومدم..
سوار ماشین شدیم..دوباره جونگکوک رانندگی میکرد..شاید بیشتر از دو ساعت تو راه بودیم ک بلاخره رسیدیم...دم در ماشین ایستاد پیاده شدم و از در وارد حیاط عمارت شدم نگهبانا تا دیدیم اسلحه هاشون بیرون کردن که افراد خودمم کارشون و تکرار کرد...
با صدا بلند داد زدم..
نامجون: عوضیییی...مردی بیا بیرون...
چند دقیقهی گذشت که در عمارت باز شد و ایل سونگ با سئوک اومد....
روبروم وایستاد و گفت...
ایل سونگ: چی میخای...
نامجون: اموالمو...چیزی ک زندگیم بهش وابسته ست...
ایل سونگ: فرار کرده...
نامجون: ا.ت و میخام..فقط ا.ت و میخام...همنجوری ک دزدیدیش دوباره باید برگردونیش...
ایل سونگ: گفتم ک فرار کرده...
نامجون: میخای باور کنم...
ایل سونگ: چارهای جز باور کردن نداری...
جونگکوک ک تا اون وقت صبر کرده بود به سمت ایل سونگ خیز برداشت و از یقش گرفت و گفت..
جونگکوک : عوضی...کثافت..فک کردی به حرفات بارو میکنیم...ها...( عربده )
سئوک ک از این حرکت جونگکوک عصبی شده بود به سمت جونگکوک رفت و با مشت محکم زدیش که از ایل سونگ جدا شد...
جونگکوک میخاست سئوک و بزنه که مانعش شدم...و کمی جلوتر رفتم...و چشم تو چشم ایل سونگ گفتم...
نامجون: کارمون اینجا تموم نمیشه....امیدوارم حرفی که میزنی واقعیت داشته باشه....
و بعدش سوار ماشینمون شدیم و راه افتادیم...عصبی تر از قبل بودم.....
سرمو به شیشه تکیه داده بودم...که تقریبا نیم ساعت بعد از راه افتادنمون...جلو تو خیابان یه دختر و دیدم...خیلی به ا.ت شباهت داشت...جونگکوک و گفتم وایسه...
ماشین و گوشهی خیابان پارک کرد از ماشین پیاده شدم و چند قدم جلوتر رفتم و با صدا نسبتا بلند گفتم...
نامجون: ا.ت!!
تا صدامو شنید برگشت...که با صورت..پر از غم ات روبرو شدم...صورت ک باعث ادامه دادنم شد...صورت کسیکه واسم اندازه یه دنیا مهمه...
تا منو دید...لبخندی رو لبش اومد و بعدش چشماشو بست..ک با این کارش تعادلشو از دست داد و افتاد زمین..سریع رفتم سمتش..ک بیهوش شده بود..سرشو رو پام گذاشته بودم و قطره قطره اشکم میچکید رو صورتش...شاید اشک شادی...اشک ک واسه پیدا کردنش داشت میرخت...
جونگکوکم کنارمون اومد...ا.ت و براید استایل بغلش کردم و سوار ماشین شدیم..صندلی عقب گذاشتمش و خودمم کنارش نشستم...جونگکوک ماشین و روشن کرد و به سمت عمارت خودمون راه افتادیم..
غلط املایی بود معذرت 💮💮
نامجون ویو
دو روز بعد...
تو اتاقم بودم تو این دو روز خواب به چشمام نیومد...چون ات نبود...جونگکوک همهی تلاششو کرد که بیتونه عمارت جدید ایل سونگ و پیدا کنه...اما نمیشد...اون هوشیارتر از چیزی بود ک فکرشو میکردیم..
رو صندلی نشسته بودم و چشمام بسته بود..که در با سرعت باز شد..و بعدش صدا ذوق زده جونگکوک و شنيدم...
جونگکوک: هیونگ هیونگ..پیداش کردم پیداش کردم...
سریع بلند شدم و به سمتش رفتم..از خوشحالی به لکنت افتاده بودم...
نامجون: ا....ت...و...
جونگکوک: آره آره...تونستم عمارت ایل سونگ و پیدا کنم...
نامجون: پس منتظر چه هستی.. بیا بریم...
با جونگکوک از اتاق بیرون اومدم..
سوار ماشین شدیم..دوباره جونگکوک رانندگی میکرد..شاید بیشتر از دو ساعت تو راه بودیم ک بلاخره رسیدیم...دم در ماشین ایستاد پیاده شدم و از در وارد حیاط عمارت شدم نگهبانا تا دیدیم اسلحه هاشون بیرون کردن که افراد خودمم کارشون و تکرار کرد...
با صدا بلند داد زدم..
نامجون: عوضیییی...مردی بیا بیرون...
چند دقیقهی گذشت که در عمارت باز شد و ایل سونگ با سئوک اومد....
روبروم وایستاد و گفت...
ایل سونگ: چی میخای...
نامجون: اموالمو...چیزی ک زندگیم بهش وابسته ست...
ایل سونگ: فرار کرده...
نامجون: ا.ت و میخام..فقط ا.ت و میخام...همنجوری ک دزدیدیش دوباره باید برگردونیش...
ایل سونگ: گفتم ک فرار کرده...
نامجون: میخای باور کنم...
ایل سونگ: چارهای جز باور کردن نداری...
جونگکوک ک تا اون وقت صبر کرده بود به سمت ایل سونگ خیز برداشت و از یقش گرفت و گفت..
جونگکوک : عوضی...کثافت..فک کردی به حرفات بارو میکنیم...ها...( عربده )
سئوک ک از این حرکت جونگکوک عصبی شده بود به سمت جونگکوک رفت و با مشت محکم زدیش که از ایل سونگ جدا شد...
جونگکوک میخاست سئوک و بزنه که مانعش شدم...و کمی جلوتر رفتم...و چشم تو چشم ایل سونگ گفتم...
نامجون: کارمون اینجا تموم نمیشه....امیدوارم حرفی که میزنی واقعیت داشته باشه....
و بعدش سوار ماشینمون شدیم و راه افتادیم...عصبی تر از قبل بودم.....
سرمو به شیشه تکیه داده بودم...که تقریبا نیم ساعت بعد از راه افتادنمون...جلو تو خیابان یه دختر و دیدم...خیلی به ا.ت شباهت داشت...جونگکوک و گفتم وایسه...
ماشین و گوشهی خیابان پارک کرد از ماشین پیاده شدم و چند قدم جلوتر رفتم و با صدا نسبتا بلند گفتم...
نامجون: ا.ت!!
تا صدامو شنید برگشت...که با صورت..پر از غم ات روبرو شدم...صورت ک باعث ادامه دادنم شد...صورت کسیکه واسم اندازه یه دنیا مهمه...
تا منو دید...لبخندی رو لبش اومد و بعدش چشماشو بست..ک با این کارش تعادلشو از دست داد و افتاد زمین..سریع رفتم سمتش..ک بیهوش شده بود..سرشو رو پام گذاشته بودم و قطره قطره اشکم میچکید رو صورتش...شاید اشک شادی...اشک ک واسه پیدا کردنش داشت میرخت...
جونگکوکم کنارمون اومد...ا.ت و براید استایل بغلش کردم و سوار ماشین شدیم..صندلی عقب گذاشتمش و خودمم کنارش نشستم...جونگکوک ماشین و روشن کرد و به سمت عمارت خودمون راه افتادیم..
غلط املایی بود معذرت 💮💮
۸.۴k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.