فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۲۹
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۲۹
ا.ت ویو
سرمو بین دستام گرفتم و خم شدم...که صدا در اومد یکی داشت بازش میکرد...با دستم اشکامو پاک کردم و به سمت در رفتم...که یکی از بادیگارد های ایل سونگ درو باز کرد از بازوم گرفت...نزاشت حرفی بزنم...دنبالش کشیده میشدم بدون اینکه بیتونم چیزی بگم...
یه طبقه پایین اومدیم...و تهی راهرو...یه اتاق بود..هولم داد...که با بدترین صحنهی زندگیم روبرو شدم...هانول روی زمین با بدن...خونی...تا دیدمش....بدنم بی حس شدو افتادم زمین...بهش نگاه میکردم اما نمیتونستم کاری کنم...
سئوک نگران کنارش نشسته بود و سر هانول و روی پاش گذاشته بود و میگفت...
سئوک: دکتر خبر کنین...
خودمو به سمت اونا کشیدم...با دستم اشکامو پس زدم با هق هق گفتم..
ا.ت: هانول..هانول...چی شده......
عصبی به جون سئوک افتادم و با دستای بیحالم میزدمش...که نتونست تحمل کنه و با بغض گفت..
سئوک: ا.ت یکاری کن...نزار هانول و چیزی بشه...لطفا....
با حرفش حرکتش...واسه لحظهی ساکت شدم و نشستم...
تو شوک بودم....سئوک تو این حالت...
ا.ت: س...سئوک..
سئوک: کمک کن...
یکی از افرداش با صدا بلند گفت...
&:آقا دکتر اومد...
سئوک تا این حرف و شنيد هانول و براید استایل بغل کرد و از اتاق رفت بیرون...
دنبالشون رفتم...تو یکی از اتاقا هانول رو روی تخت گذاشت..چشماش باز بود..و به جای خیره بود..نه حرفی میزد نه حرکتی میکرد..
دکتر همهمون از اتاق بیرون کرد...تا از اتاق بیرون شدیم...عصبی با دستای لرزونم از یقه سئوک گرفتم و گفتم...
ا.ت: عوضی همش واسه توعه..تو ...
این حرفم چیزی بود که باعث ریختن اشک سئوک شد...یقشو ول کردم وازش دور شدم...
رو زمین نشست و سرشو بین دستاش گرفت و بلند بلند گریه کرد...دیگه از تعجب شاخ در میآوردم...این چرا....
کنارش نشستم...و دستمو رو شونش گذاشتم و گفتم...
ا.ت: سئوک...چرا...
سئوک: چون دوسش دارم...
با حرفش چشمامو بستم چون هضمش واسم سخت بود اون هانول و دوس داره..اما مگه ممکنه...
ا.ت: دوسش داری...
سئوک: منو ببخش...لطفا...
ا.ت: داری از چه حرف میزنی( بغض)
سئوک: همش تقصیری منه...
ا.ت: میشه درست حرف بزنی..
..
سئوک: اینم از عشق منو هانول...
ات:اما....
سئوک: خیلی وقته دوسش دارم..اما اون عوض شد..ولم کرد...ازش خبری نشد ..و دشمنی بین نامجون و ایل سونگ...نظر منو راجع به هانول عوض کرد به هرحال اون خواهر نامجونه...کسی که ما باهاش دشمنیم...
ا.ت:صبر کن من هیچی نفهميدم...
سئوک: اگه بخای از روز اول تا الان و بهت بگم...ساعت ها طول میکشه..فقط همنقد بدون...من هانول و دوس دارم فک میکردم نامجون باعث جدایی منو هانول شده ..واسه اون با ایل سونگ همکاری کردم تا بکشمش...و دوباره با هانول یجا شم...
ا.ت: با کشتن نامجون...فک میکنی هانول قبولت میکنه...
سئوک: فک میکردم...
ا.ت: اما این عشق...
سئوک: میدونی خیلی کنجکاوی...( خنده تلخ)
ا.ت: میدونم...( آروم )
یه نفس عمیق کشید و دوباره ادامه داد..
سئوک: منو هانول تو دانشگاه باهم آشنا شدیم..باهم روزای خوبی داشتیم...اما نمیدونم چی شد...اون غیبش زد...دیگه نیومد...خبری از حالش نداشتم...هرروز نگرانش میشدم....تو دانشگاه بعضی روزا حالش خیلی بد میشد تا حدی که میخاست با چاقو به خودش آسیب بزنه..مث الان...هر روز علاقم نسبت به اون بیشتر و بیشتر میشد...تا زمانیکه فهمیدم...دوسش دارم بهش گفتم ..اونم گفت بهم علاقه داره...اما بعد از...اتفاق بين ایل سونگ و نامجون...اون غیبش زد...دیگه ازش خبری نشد...و منم شدم تنها..اما صبر کردم چون گفتم شاید روزی بیاد..شاید روزی بیاد و بهم بگه که الانم منو دوس داره...
ا.ت: پس چرا اینکارو میکنی...
سئوک: شاید چون مجبورم..بابای ایل سونگ..منو تو خیابون پیدا کرد...تنها...بودم...هیچکی رو نداشتم...لطف که در حقم کردن...چیزی بود که باید روزی جبرانش میکردم...
ا.ت: با کشتن نامجون...
سئوک: مُردن نامجون و من نمیخام ایل سونگ میخاد...
ا.ت: اگه اون اتفاق کاری نامجون نباشه...البته من مطمئنم
سئوک: پسکاری که میتونه باشه....
ا.ت: شاید یکی که از ایل سونگ دلخوره...
سئوک: دوست دختر سابقش..
ا.ت: دوست دختر...مگه اون با چند نفر بود...
غلط املایی بود معذرت 💜
بچه ها چند نفرتون اینستا دارین چون میخوام آیدی پیج اینستامو بزارم و هرکی از ویس فالوم کنه دو بک بهش میدم💜
پارت قبل و دیدن اصلا لایک نمیشه کامنت که اصلا نمیشه..💖
اینجوری پیش بره منم دیگه نمیزارم 😔🌸
ا.ت ویو
سرمو بین دستام گرفتم و خم شدم...که صدا در اومد یکی داشت بازش میکرد...با دستم اشکامو پاک کردم و به سمت در رفتم...که یکی از بادیگارد های ایل سونگ درو باز کرد از بازوم گرفت...نزاشت حرفی بزنم...دنبالش کشیده میشدم بدون اینکه بیتونم چیزی بگم...
یه طبقه پایین اومدیم...و تهی راهرو...یه اتاق بود..هولم داد...که با بدترین صحنهی زندگیم روبرو شدم...هانول روی زمین با بدن...خونی...تا دیدمش....بدنم بی حس شدو افتادم زمین...بهش نگاه میکردم اما نمیتونستم کاری کنم...
سئوک نگران کنارش نشسته بود و سر هانول و روی پاش گذاشته بود و میگفت...
سئوک: دکتر خبر کنین...
خودمو به سمت اونا کشیدم...با دستم اشکامو پس زدم با هق هق گفتم..
ا.ت: هانول..هانول...چی شده......
عصبی به جون سئوک افتادم و با دستای بیحالم میزدمش...که نتونست تحمل کنه و با بغض گفت..
سئوک: ا.ت یکاری کن...نزار هانول و چیزی بشه...لطفا....
با حرفش حرکتش...واسه لحظهی ساکت شدم و نشستم...
تو شوک بودم....سئوک تو این حالت...
ا.ت: س...سئوک..
سئوک: کمک کن...
یکی از افرداش با صدا بلند گفت...
&:آقا دکتر اومد...
سئوک تا این حرف و شنيد هانول و براید استایل بغل کرد و از اتاق رفت بیرون...
دنبالشون رفتم...تو یکی از اتاقا هانول رو روی تخت گذاشت..چشماش باز بود..و به جای خیره بود..نه حرفی میزد نه حرکتی میکرد..
دکتر همهمون از اتاق بیرون کرد...تا از اتاق بیرون شدیم...عصبی با دستای لرزونم از یقه سئوک گرفتم و گفتم...
ا.ت: عوضی همش واسه توعه..تو ...
این حرفم چیزی بود که باعث ریختن اشک سئوک شد...یقشو ول کردم وازش دور شدم...
رو زمین نشست و سرشو بین دستاش گرفت و بلند بلند گریه کرد...دیگه از تعجب شاخ در میآوردم...این چرا....
کنارش نشستم...و دستمو رو شونش گذاشتم و گفتم...
ا.ت: سئوک...چرا...
سئوک: چون دوسش دارم...
با حرفش چشمامو بستم چون هضمش واسم سخت بود اون هانول و دوس داره..اما مگه ممکنه...
ا.ت: دوسش داری...
سئوک: منو ببخش...لطفا...
ا.ت: داری از چه حرف میزنی( بغض)
سئوک: همش تقصیری منه...
ا.ت: میشه درست حرف بزنی..
..
سئوک: اینم از عشق منو هانول...
ات:اما....
سئوک: خیلی وقته دوسش دارم..اما اون عوض شد..ولم کرد...ازش خبری نشد ..و دشمنی بین نامجون و ایل سونگ...نظر منو راجع به هانول عوض کرد به هرحال اون خواهر نامجونه...کسی که ما باهاش دشمنیم...
ا.ت:صبر کن من هیچی نفهميدم...
سئوک: اگه بخای از روز اول تا الان و بهت بگم...ساعت ها طول میکشه..فقط همنقد بدون...من هانول و دوس دارم فک میکردم نامجون باعث جدایی منو هانول شده ..واسه اون با ایل سونگ همکاری کردم تا بکشمش...و دوباره با هانول یجا شم...
ا.ت: با کشتن نامجون...فک میکنی هانول قبولت میکنه...
سئوک: فک میکردم...
ا.ت: اما این عشق...
سئوک: میدونی خیلی کنجکاوی...( خنده تلخ)
ا.ت: میدونم...( آروم )
یه نفس عمیق کشید و دوباره ادامه داد..
سئوک: منو هانول تو دانشگاه باهم آشنا شدیم..باهم روزای خوبی داشتیم...اما نمیدونم چی شد...اون غیبش زد...دیگه نیومد...خبری از حالش نداشتم...هرروز نگرانش میشدم....تو دانشگاه بعضی روزا حالش خیلی بد میشد تا حدی که میخاست با چاقو به خودش آسیب بزنه..مث الان...هر روز علاقم نسبت به اون بیشتر و بیشتر میشد...تا زمانیکه فهمیدم...دوسش دارم بهش گفتم ..اونم گفت بهم علاقه داره...اما بعد از...اتفاق بين ایل سونگ و نامجون...اون غیبش زد...دیگه ازش خبری نشد...و منم شدم تنها..اما صبر کردم چون گفتم شاید روزی بیاد..شاید روزی بیاد و بهم بگه که الانم منو دوس داره...
ا.ت: پس چرا اینکارو میکنی...
سئوک: شاید چون مجبورم..بابای ایل سونگ..منو تو خیابون پیدا کرد...تنها...بودم...هیچکی رو نداشتم...لطف که در حقم کردن...چیزی بود که باید روزی جبرانش میکردم...
ا.ت: با کشتن نامجون...
سئوک: مُردن نامجون و من نمیخام ایل سونگ میخاد...
ا.ت: اگه اون اتفاق کاری نامجون نباشه...البته من مطمئنم
سئوک: پسکاری که میتونه باشه....
ا.ت: شاید یکی که از ایل سونگ دلخوره...
سئوک: دوست دختر سابقش..
ا.ت: دوست دختر...مگه اون با چند نفر بود...
غلط املایی بود معذرت 💜
بچه ها چند نفرتون اینستا دارین چون میخوام آیدی پیج اینستامو بزارم و هرکی از ویس فالوم کنه دو بک بهش میدم💜
پارت قبل و دیدن اصلا لایک نمیشه کامنت که اصلا نمیشه..💖
اینجوری پیش بره منم دیگه نمیزارم 😔🌸
۱۰.۷k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.