فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۲۸
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۲۸
ا.ت ویو
به پشتم نگاه کردم هانولم داشت میومد...کمی جلوتر مرده وایستاد و منو جلو هول داد که باعث افتادنم شد...
ا.ت: آخخخ مگه مرض داری..
با صدا که از جلوم میومد سرمو بلند کردم...
ایل سونگ: آفرین کارتون خوب بو میتونین برین...
مرده: چشم قربان...
مرده با افرادش رفت..و فقط منو هانول و ایل سونگ با چندتا از افرداش مونده بودیم...
ا.ت: دوباره که تویی...
ایل سونگ: آره...نکنه انتظار داشتی ولت کنم...
ا.ت: خب...اوممم...فک کردم تو کلت یکمی مغز داری...
ایل سونگ: بلبل زبون شدی...
ا.ت: بودم...
ایل سونگ: خب....الان باهاتون چیکار کنم....هوممم...
سئوک: نظرتون چیه...اینبار کارشون نداشته باشیم...
سرمو به سمت صدا برگردوندم....با دیدن قیافش دوباره اون اتفاق یادم افتاد و باعث شد واسه ثانیهی نفس کشیدن یادم بره...
از کنارم رد شد و کنار ایل سونگ وایستاد...و به حرف زدنش ادامه داد...
سئوک: خب دفعهی قبل...نتونستیم نامجون و بِکشِیم اینجا...اما اینبار شاید بیتونیم چون هانولم اینجاست...
ایل سونگ: اما چجوری؟؟؟
سئوک: به نامجون زنگ میزنیم و ميگم یا خودش بیاد یا این دوتا خوشگله رو میکشیم...
ا.ت: هه...فک کردی کشتن ما آسونه...
سئوک: از چیزی که فکر میکنی آسونتره....
ا.ت: من موندم خدا چرا شمارو اینقد بی مغز آفريده...
سئوک: خداروشکر کن...چون اگه مغز میداشتیم شاید از این بدتر میشد...
ا.ت: خب حرف آخرم ازمون چه میخواین...
ایل سونگ: من به شما کاری ندارم فقط اون نامجون عوضییی...
هانول: هی هی...درست حرف بزن...
سئوک: وای کوچولو...بلاخره حرف زدی...
ات: هرچه میخواین فقط هانول و ول کنین...
ایل سونگ: نه متاسفانه...اینجا من رئیسم نه تو...
ا.ت: قول میدم فرار نکنم فقط بزارین هانول بره...
سئوک: نچ نچ...( خنده شیطونی 😈)
ایل سونگ: هردوتاشون و تو اتاق های جداگانه تو عمارت نگهدارین باهاشون کاری نداشته باشین فقط نزارین فرار کنه...
دوتا از افرادش بعد از حرف ایل سونگ...اومدن از بازوم گرفتن و بلندم کردن و دنبال خودشون وارد عمارت کردیم هانولم دنبال بود...
دو طبقه بالا رفتيم...که بلاخره ایستادن..درو باز کردن و داخل هولم دادن و بعدش درو بستن و قفل کردن...
ا.ت: ایششش...حیوون منم آدمم.. درسته گروگانم اما حداقل درست رفتار کنین...کثافتا...
به اطرافم نگاه کردم...یه اتاق تاریک حتی یه تخت نبود....یه گشتی تو اتاق زدم که از بیرون صدا جیغ اومد...
تا صداشو شنیدم....به سمت در رفتم..دستگیره درو فشار دادم اما باز نشد...با مشت به در میزدم و میگفتم..
ا.ت: بازش کنین...هانول...عوضیا....بازش کنین...
تلاشم بیفایده بود..هیچکی نبود تا درو باز کنه...دیگه کم کم ناامید شدم....اشکام دونه دونه میچکید رو زمین..
ا.ت: بازش کن...میخام برم لطفا( آروم)
غلط املایی بود معذرت 🌸
نظرتون؟؟؟
ا.ت ویو
به پشتم نگاه کردم هانولم داشت میومد...کمی جلوتر مرده وایستاد و منو جلو هول داد که باعث افتادنم شد...
ا.ت: آخخخ مگه مرض داری..
با صدا که از جلوم میومد سرمو بلند کردم...
ایل سونگ: آفرین کارتون خوب بو میتونین برین...
مرده: چشم قربان...
مرده با افرادش رفت..و فقط منو هانول و ایل سونگ با چندتا از افرداش مونده بودیم...
ا.ت: دوباره که تویی...
ایل سونگ: آره...نکنه انتظار داشتی ولت کنم...
ا.ت: خب...اوممم...فک کردم تو کلت یکمی مغز داری...
ایل سونگ: بلبل زبون شدی...
ا.ت: بودم...
ایل سونگ: خب....الان باهاتون چیکار کنم....هوممم...
سئوک: نظرتون چیه...اینبار کارشون نداشته باشیم...
سرمو به سمت صدا برگردوندم....با دیدن قیافش دوباره اون اتفاق یادم افتاد و باعث شد واسه ثانیهی نفس کشیدن یادم بره...
از کنارم رد شد و کنار ایل سونگ وایستاد...و به حرف زدنش ادامه داد...
سئوک: خب دفعهی قبل...نتونستیم نامجون و بِکشِیم اینجا...اما اینبار شاید بیتونیم چون هانولم اینجاست...
ایل سونگ: اما چجوری؟؟؟
سئوک: به نامجون زنگ میزنیم و ميگم یا خودش بیاد یا این دوتا خوشگله رو میکشیم...
ا.ت: هه...فک کردی کشتن ما آسونه...
سئوک: از چیزی که فکر میکنی آسونتره....
ا.ت: من موندم خدا چرا شمارو اینقد بی مغز آفريده...
سئوک: خداروشکر کن...چون اگه مغز میداشتیم شاید از این بدتر میشد...
ا.ت: خب حرف آخرم ازمون چه میخواین...
ایل سونگ: من به شما کاری ندارم فقط اون نامجون عوضییی...
هانول: هی هی...درست حرف بزن...
سئوک: وای کوچولو...بلاخره حرف زدی...
ات: هرچه میخواین فقط هانول و ول کنین...
ایل سونگ: نه متاسفانه...اینجا من رئیسم نه تو...
ا.ت: قول میدم فرار نکنم فقط بزارین هانول بره...
سئوک: نچ نچ...( خنده شیطونی 😈)
ایل سونگ: هردوتاشون و تو اتاق های جداگانه تو عمارت نگهدارین باهاشون کاری نداشته باشین فقط نزارین فرار کنه...
دوتا از افرادش بعد از حرف ایل سونگ...اومدن از بازوم گرفتن و بلندم کردن و دنبال خودشون وارد عمارت کردیم هانولم دنبال بود...
دو طبقه بالا رفتيم...که بلاخره ایستادن..درو باز کردن و داخل هولم دادن و بعدش درو بستن و قفل کردن...
ا.ت: ایششش...حیوون منم آدمم.. درسته گروگانم اما حداقل درست رفتار کنین...کثافتا...
به اطرافم نگاه کردم...یه اتاق تاریک حتی یه تخت نبود....یه گشتی تو اتاق زدم که از بیرون صدا جیغ اومد...
تا صداشو شنیدم....به سمت در رفتم..دستگیره درو فشار دادم اما باز نشد...با مشت به در میزدم و میگفتم..
ا.ت: بازش کنین...هانول...عوضیا....بازش کنین...
تلاشم بیفایده بود..هیچکی نبود تا درو باز کنه...دیگه کم کم ناامید شدم....اشکام دونه دونه میچکید رو زمین..
ا.ت: بازش کن...میخام برم لطفا( آروم)
غلط املایی بود معذرت 🌸
نظرتون؟؟؟
۸.۵k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.