فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۳۱
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۳۱
ا.ت ویو
سئوک: بزار چی میگم..هانول حالش بد بود..و دکتر خبرکردیم الانم بیهوشه...و ا.تم واسه هانول از اتاقش بیرون اومده...چیزی نیس که تو بخای واسش عصبی بشی...
ایل سونگ: اگه فرار کنن..
ا.ت: نمیکنیم...
ایل سونگ: الان میخای باور کنیم...
ا.ت: میشه تنهایی حرف بزنیم...
ایل سونگ: چرا...؟
ا.ت: میخام درمورد چیزی باهات حرف بزنم...
ایل سونگ: مثلا چه..؟
ا.ت: آی بابا فقط میخام حرف بزنم نمیخام که بکشمت..
ایل سونگ: دنبالم بیا..
دنبال ایل سونگ راه افتادم..اومدیم یه طبقه پایین..وارد یه اتاق شد و بعدش منم رفتم تو.
خودش رفت و رو یکی از کاناپه ها نشست و گفت..
ایل سونگ: خب....
ا.ت: میخام درمورد لیا حرف بزنم..
تا اسمشو شنید از جاش بلند شد ...و به سمتم اومد.
ایل سونگ: لیا..؟
ا.ت: آره...
ایل سونگ:تو مگه چیزی میدونی..
ا.ت: من مطمئنم اون اتفاق کاری نامجون نیس......
ایل سونگ: چجوری اینقد مطمئنی...فقط چون با نامجون تو رابطه بودی و دوست دخترش بودی اینجوری ازش دفاع میکنی...
ا.ت: من از اون نه از حقیقت دفاع میکنم...اون هیچ کاری نکرده...اگه بهم وقت بدی من بهت ثابت میکنم که اون هیچ کاری نکرده ...
ایل سونگ: الان لیا واسم مهم نیس...
ا.ت: منظور؟؟؟؟
نزدیکتر اومد و دورم قدم میزد و میگفت..
ایل سونگ: قبل اينکه تورو ببینم میخاستم نامجون و بکشم چون لیا رو خیلی دوس داشتم اما بعدی دیدن تو نظرم عوض شد...یه پیشنهاد دارم...نظرت چیه قبول میکنی یا نه.
ا.ت:پ...پی...پیشنهاد..
ایل سونگ: اگه قول بدی که همیشه کنارم میمونی و حتی باهام ازدواج میکنی...نامجون و نمیکشم...
ا.ت: با تو!!!!ازدواج؟؟؟
ایل سونگ: اوهوم..نظرت چیه...
ا.ت: تو دیوونه شدی نه...
ایل سونگ: خب تصمیم با خودته اگه جون نامجون و دوس داری قبول میکنی و اگه خودتو دوس داری رد میکنی...
ا.ت: پس هانول و سئوک و ....ول کن بزار برن.
ایل سونگ: سئوک؟؟
ا.ت: آره...بزار اون دوتا برن...
ایل سونگ: باشه اگه تو بمونی من ولشون میکنم...
ا.ت: باشه ...تا وقتی که اونارو ول نکردی منم راجع به تصمیمم چیزی نمیگم...
و بعدش بدون توجه به اون و حرفش از اتاق بیرون شدم...درو بستم و سرمو به در تکیه دادم...الان چیکار کنم...
سئوک: چیزی شده...
تا صداشو شنیدم به سمتش نگاه کردم...و گفتم...
ا.ت: باید حرف بزنیم...
سئوک: باشه...بیا هانول بهوش اومده...
ا.ت:پس بریم.....
به سمت اتاق که توش هانول بود رفتيم ...اول من رفتم تو و بعدش سئوک اومد...
هانول تا منو دید از گوشهی چشمش قطره اشکی لیز خورد پایین...کنارش رو تخت نشستم و با انگشتم پاکش کردم و گفتم...
ا.ت: چرا اینکارو کردی...ها..
هانول: من....من معذرت میخام...
ا.ت: من نامجون سئوک همه بهت نیاز داریم پس لطفا دیگه همچون کاری رو انجام نده...
هانول: سئوک..؟
ا.ت: سئوک عشقت...
غلط املایی بود معذرت 🌸
ا.ت ویو
سئوک: بزار چی میگم..هانول حالش بد بود..و دکتر خبرکردیم الانم بیهوشه...و ا.تم واسه هانول از اتاقش بیرون اومده...چیزی نیس که تو بخای واسش عصبی بشی...
ایل سونگ: اگه فرار کنن..
ا.ت: نمیکنیم...
ایل سونگ: الان میخای باور کنیم...
ا.ت: میشه تنهایی حرف بزنیم...
ایل سونگ: چرا...؟
ا.ت: میخام درمورد چیزی باهات حرف بزنم...
ایل سونگ: مثلا چه..؟
ا.ت: آی بابا فقط میخام حرف بزنم نمیخام که بکشمت..
ایل سونگ: دنبالم بیا..
دنبال ایل سونگ راه افتادم..اومدیم یه طبقه پایین..وارد یه اتاق شد و بعدش منم رفتم تو.
خودش رفت و رو یکی از کاناپه ها نشست و گفت..
ایل سونگ: خب....
ا.ت: میخام درمورد لیا حرف بزنم..
تا اسمشو شنید از جاش بلند شد ...و به سمتم اومد.
ایل سونگ: لیا..؟
ا.ت: آره...
ایل سونگ:تو مگه چیزی میدونی..
ا.ت: من مطمئنم اون اتفاق کاری نامجون نیس......
ایل سونگ: چجوری اینقد مطمئنی...فقط چون با نامجون تو رابطه بودی و دوست دخترش بودی اینجوری ازش دفاع میکنی...
ا.ت: من از اون نه از حقیقت دفاع میکنم...اون هیچ کاری نکرده...اگه بهم وقت بدی من بهت ثابت میکنم که اون هیچ کاری نکرده ...
ایل سونگ: الان لیا واسم مهم نیس...
ا.ت: منظور؟؟؟؟
نزدیکتر اومد و دورم قدم میزد و میگفت..
ایل سونگ: قبل اينکه تورو ببینم میخاستم نامجون و بکشم چون لیا رو خیلی دوس داشتم اما بعدی دیدن تو نظرم عوض شد...یه پیشنهاد دارم...نظرت چیه قبول میکنی یا نه.
ا.ت:پ...پی...پیشنهاد..
ایل سونگ: اگه قول بدی که همیشه کنارم میمونی و حتی باهام ازدواج میکنی...نامجون و نمیکشم...
ا.ت: با تو!!!!ازدواج؟؟؟
ایل سونگ: اوهوم..نظرت چیه...
ا.ت: تو دیوونه شدی نه...
ایل سونگ: خب تصمیم با خودته اگه جون نامجون و دوس داری قبول میکنی و اگه خودتو دوس داری رد میکنی...
ا.ت: پس هانول و سئوک و ....ول کن بزار برن.
ایل سونگ: سئوک؟؟
ا.ت: آره...بزار اون دوتا برن...
ایل سونگ: باشه اگه تو بمونی من ولشون میکنم...
ا.ت: باشه ...تا وقتی که اونارو ول نکردی منم راجع به تصمیمم چیزی نمیگم...
و بعدش بدون توجه به اون و حرفش از اتاق بیرون شدم...درو بستم و سرمو به در تکیه دادم...الان چیکار کنم...
سئوک: چیزی شده...
تا صداشو شنیدم به سمتش نگاه کردم...و گفتم...
ا.ت: باید حرف بزنیم...
سئوک: باشه...بیا هانول بهوش اومده...
ا.ت:پس بریم.....
به سمت اتاق که توش هانول بود رفتيم ...اول من رفتم تو و بعدش سئوک اومد...
هانول تا منو دید از گوشهی چشمش قطره اشکی لیز خورد پایین...کنارش رو تخت نشستم و با انگشتم پاکش کردم و گفتم...
ا.ت: چرا اینکارو کردی...ها..
هانول: من....من معذرت میخام...
ا.ت: من نامجون سئوک همه بهت نیاز داریم پس لطفا دیگه همچون کاری رو انجام نده...
هانول: سئوک..؟
ا.ت: سئوک عشقت...
غلط املایی بود معذرت 🌸
۱۰.۴k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳