فیک جونگ کوک ( سیاه سفید)P4
سویون
یکی از پسرا روبه استاد با خنده تمسخر آمیزی طوری که همین پسره که فکر کنم اسمش جونگ کوکه مخاطبش قرار داده بود گفت : استاد شاهزاده اومدن بالاخره پسره پادشاهن ایشون..پسره جئون دائه جونگ رو نمیشه سرزنش کرد..میشه ؟
جونگ کوک همون طور که از کناره اون پسره رد میشد گفت : خفه شو چول سو
اون پسره هم با همون حالته تمسخر گفت : چشم شاهزاده جئون
استاد نگران نگاهشون میکرد که با لبخندی که انگار فقط ظاهری بود جو رو آروم کرد و گفت : خب بسه دیگه درس رو شروع میکنیم
بعده یک ساعت که تو کلاس بودیم بالاخره تموم شد..کلاس بعدیمون نیم ساعته بعد شروع میشد واسه همین وقت داشتیم یه چرخی تو محوطه دانشگاه بزنیم .
لورا و یونا هر دوتاشو از بازو هام چسبیده بودنو همزمان باهم قدم برمیداشتیم که یهو همون دختر مو بنفشه ایندفعه با دوستاش جلومون ظاهر شد
لبخندی زد و دستشو جلومون دراز کرد
_سلام دوباره.. وقت نشد آشنا بشیم من هایلی هستم
دست دادم باهاش و سرمو آروم تکون دادم ، همون طور که دستش تو دستم بود کشیدم جلو و دمه گوشم گفت : حواست جمع باشه..عزیز دلم
بعدم با فشار دستمو ول کرد و با لبخندی که بیشتر رو مخم بود از کنارم رد شد
_وای به خدا که میدونستم اینا مثل همون رمان ها فیلما هستن خفمون میکنن
خیلی بیخیال دستای یونا رو گرفتم و گفتم : چته بابا ریلکس باش گفتم که بالاخره دوره جوونیه بعضی شش شوخیا میشه دیگه
لورا هم سرشو به نشونه تایید حرفم تکون داد که یونا گفت : پس هرجا میرین منم با خودتون ببرین تو این مکان منو تنها نزارین
دوتایی بهش خندیدیم
_خوش میگذره خانما
با دیدنش تقریباً اسمشو داد زدم و پریدم بغلش
_بیونگ هو
محکم بغلم کرد و گفت : چخبرا فکر کردین از من خلاص میشین
ازش جدا شدم و گفتم : نه بابا این چه حرفیه ما که قرار بود چهار نفری بیایم اینجا ولی چون تو گفتی همچین جایی رو نمیخوای شک داشتیم
لبخنده بزرگی زدمو چشمامو بستم
_ولی الان که اکیپمون کامله خوشحالممممم
بیونگ هو دقیقا مثل برادرم بود..من برادری نداشتم و خواهریم نداشتم اما لورا و یونا و بیونگ هو جای اون نداشته هام رو پر کرده بودن البته بیونگ هو یک سال از ما بزرگتر بود چون بخاطر وضعیت مالی پدرش یک سال ترک تحصیل کرده بود اما مهم این بود الان پای درسش بود و واسه تلاشای شبانه روزیش واقعاً بهش افتخار میکنم.
_خب کلاس شما چطور بود کلاس من که نصف بیشترشون هیولان..البته هیولا های جذاب
لورا خندید و گفت : کلاس ما هم پر از هیولاست نگران نباش
بیونگ هو گفت : نظرتون چیه بریم کافه طبقه پایین؟
لورا و یونا موافقت کردن اما من میخواستم اینجا رو بگردم فقط برای همین گفتم : شما برین من میرم یکم با اینورا آشنا بشم
یونا دستمو گرفت و گفت : میخوای باهم بریم
لورا وسط حرفش پرید و گفت : میخوای چیه باهم میریم قرار شد اینجا همدیگه رو تنها نزاریم
خندیدم و گفتم : نگران نباشن همه چیز اوکیه اینجا هم اژدها و خرس نداره اینا هم آدمن دیگه شما ها دیگه زیادی واکنش نشون میدین شما برین منم یکم دیگه میام پیشتون
_خوددانی ولی مراقب باش روزه اول دسته گل به آب ندی
_چشم فرمانده
دست تکون دادم براشون و رفتن
_خب خب حالا کجا برم
به اطراف نگاه کردم و پله هایی که به طبقه بالا میرفتن.. درسته برم طبقه بالا رو ببینم
یکی از پسرا روبه استاد با خنده تمسخر آمیزی طوری که همین پسره که فکر کنم اسمش جونگ کوکه مخاطبش قرار داده بود گفت : استاد شاهزاده اومدن بالاخره پسره پادشاهن ایشون..پسره جئون دائه جونگ رو نمیشه سرزنش کرد..میشه ؟
جونگ کوک همون طور که از کناره اون پسره رد میشد گفت : خفه شو چول سو
اون پسره هم با همون حالته تمسخر گفت : چشم شاهزاده جئون
استاد نگران نگاهشون میکرد که با لبخندی که انگار فقط ظاهری بود جو رو آروم کرد و گفت : خب بسه دیگه درس رو شروع میکنیم
بعده یک ساعت که تو کلاس بودیم بالاخره تموم شد..کلاس بعدیمون نیم ساعته بعد شروع میشد واسه همین وقت داشتیم یه چرخی تو محوطه دانشگاه بزنیم .
لورا و یونا هر دوتاشو از بازو هام چسبیده بودنو همزمان باهم قدم برمیداشتیم که یهو همون دختر مو بنفشه ایندفعه با دوستاش جلومون ظاهر شد
لبخندی زد و دستشو جلومون دراز کرد
_سلام دوباره.. وقت نشد آشنا بشیم من هایلی هستم
دست دادم باهاش و سرمو آروم تکون دادم ، همون طور که دستش تو دستم بود کشیدم جلو و دمه گوشم گفت : حواست جمع باشه..عزیز دلم
بعدم با فشار دستمو ول کرد و با لبخندی که بیشتر رو مخم بود از کنارم رد شد
_وای به خدا که میدونستم اینا مثل همون رمان ها فیلما هستن خفمون میکنن
خیلی بیخیال دستای یونا رو گرفتم و گفتم : چته بابا ریلکس باش گفتم که بالاخره دوره جوونیه بعضی شش شوخیا میشه دیگه
لورا هم سرشو به نشونه تایید حرفم تکون داد که یونا گفت : پس هرجا میرین منم با خودتون ببرین تو این مکان منو تنها نزارین
دوتایی بهش خندیدیم
_خوش میگذره خانما
با دیدنش تقریباً اسمشو داد زدم و پریدم بغلش
_بیونگ هو
محکم بغلم کرد و گفت : چخبرا فکر کردین از من خلاص میشین
ازش جدا شدم و گفتم : نه بابا این چه حرفیه ما که قرار بود چهار نفری بیایم اینجا ولی چون تو گفتی همچین جایی رو نمیخوای شک داشتیم
لبخنده بزرگی زدمو چشمامو بستم
_ولی الان که اکیپمون کامله خوشحالممممم
بیونگ هو دقیقا مثل برادرم بود..من برادری نداشتم و خواهریم نداشتم اما لورا و یونا و بیونگ هو جای اون نداشته هام رو پر کرده بودن البته بیونگ هو یک سال از ما بزرگتر بود چون بخاطر وضعیت مالی پدرش یک سال ترک تحصیل کرده بود اما مهم این بود الان پای درسش بود و واسه تلاشای شبانه روزیش واقعاً بهش افتخار میکنم.
_خب کلاس شما چطور بود کلاس من که نصف بیشترشون هیولان..البته هیولا های جذاب
لورا خندید و گفت : کلاس ما هم پر از هیولاست نگران نباش
بیونگ هو گفت : نظرتون چیه بریم کافه طبقه پایین؟
لورا و یونا موافقت کردن اما من میخواستم اینجا رو بگردم فقط برای همین گفتم : شما برین من میرم یکم با اینورا آشنا بشم
یونا دستمو گرفت و گفت : میخوای باهم بریم
لورا وسط حرفش پرید و گفت : میخوای چیه باهم میریم قرار شد اینجا همدیگه رو تنها نزاریم
خندیدم و گفتم : نگران نباشن همه چیز اوکیه اینجا هم اژدها و خرس نداره اینا هم آدمن دیگه شما ها دیگه زیادی واکنش نشون میدین شما برین منم یکم دیگه میام پیشتون
_خوددانی ولی مراقب باش روزه اول دسته گل به آب ندی
_چشم فرمانده
دست تکون دادم براشون و رفتن
_خب خب حالا کجا برم
به اطراف نگاه کردم و پله هایی که به طبقه بالا میرفتن.. درسته برم طبقه بالا رو ببینم
۵.۹k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.