فیک جونگ کوک (سیاه سفید)P6
سویون
راهشو کشید و رفت ، دستمو روی فکم گذاشتم و با اخم به راه رفتنش نگاه کردم
_الان که به مدیریت خبر دادم میفهمی چند چندی
سریع از پله ها پایین اومدم اول به ساعتم نگاهی کردم بعدشم از یکی از دانشجو ها پرسیدم که دفتره مدیریت کجاست...
جلوی دره اتاق مدیر بودم
_حالا ببین حالیت میکنم
لبخنده رضایتی زدمو چند تقه به دره اتاق زدم اما جوابی نشنیدم..یه بار دیگه کارم رو تکرار کردم اما بازم جوابی نشنیدم تا اینکه دره اتاق باز شد و استاده اولین ساعتمون اومد بیرون
_سویون ؟ اینجا چیکار میکنی؟!
_راستش با مدیریت کار داشتم
لبخندی زد و گفت : متاسفانه مدیر جئون الان تو دانشگاه نیستن هرکاری داری به من بگو میگم بهشون
صبر کن ببینم گفت جئون ؟! باهم نسبتی دارن ؟!
_راستش استاد طبقه بالا دیدم که یه نفر رو زیره باره کتک گرفته بودن گفتم بیام..
وسط حرفم پرید و گفت : اینجا اینجور مسائل عادیه و سر دستشون هم جونگ کوکه..اما چون پدرش مدیره نمیشه باهاش در افتاد..اگر میخوای کاری به کارت نداشته باشه بهتره تو کارش دخالت نکنی
_یعنی چی ؟ میگم طرفو داشتن میکشتن
_خودمم دنبال حل این شرایطم اما..قدرت دستِ اونه نباید به دست و پاش بپیچی..
_باشه باشه فهمیدم من..من دیگه باید برم
آخه تا چه حد عوضی اینجا هم پارتی بازی
_اصلا به من چه هرکاری میخواد بکنه پسره دیوونه
به گوشیم نگاهی انداختم..بیونگ هو بوده که داشته زنگ میزده و منو تو دردسر انداخت.
مثل اینکه ترس یونا واقعیت داشته.
نیم ساعت گذشت و بالاخره رفتیم سره کلاسا ، تو این ساعت جونگ کوک و یه چندتا از بچه های ساعت اول باهامون نبودن اما هایلی همون دختره مو بنفش باهامون بود هر از گاهی هم وسط کلاس لبخندای موزی تحویلم میداد
این آخرین کلاسمون بود امروز و بعدش قرار بود برم خونه به استراحتم بپردازم
راهشو کشید و رفت ، دستمو روی فکم گذاشتم و با اخم به راه رفتنش نگاه کردم
_الان که به مدیریت خبر دادم میفهمی چند چندی
سریع از پله ها پایین اومدم اول به ساعتم نگاهی کردم بعدشم از یکی از دانشجو ها پرسیدم که دفتره مدیریت کجاست...
جلوی دره اتاق مدیر بودم
_حالا ببین حالیت میکنم
لبخنده رضایتی زدمو چند تقه به دره اتاق زدم اما جوابی نشنیدم..یه بار دیگه کارم رو تکرار کردم اما بازم جوابی نشنیدم تا اینکه دره اتاق باز شد و استاده اولین ساعتمون اومد بیرون
_سویون ؟ اینجا چیکار میکنی؟!
_راستش با مدیریت کار داشتم
لبخندی زد و گفت : متاسفانه مدیر جئون الان تو دانشگاه نیستن هرکاری داری به من بگو میگم بهشون
صبر کن ببینم گفت جئون ؟! باهم نسبتی دارن ؟!
_راستش استاد طبقه بالا دیدم که یه نفر رو زیره باره کتک گرفته بودن گفتم بیام..
وسط حرفم پرید و گفت : اینجا اینجور مسائل عادیه و سر دستشون هم جونگ کوکه..اما چون پدرش مدیره نمیشه باهاش در افتاد..اگر میخوای کاری به کارت نداشته باشه بهتره تو کارش دخالت نکنی
_یعنی چی ؟ میگم طرفو داشتن میکشتن
_خودمم دنبال حل این شرایطم اما..قدرت دستِ اونه نباید به دست و پاش بپیچی..
_باشه باشه فهمیدم من..من دیگه باید برم
آخه تا چه حد عوضی اینجا هم پارتی بازی
_اصلا به من چه هرکاری میخواد بکنه پسره دیوونه
به گوشیم نگاهی انداختم..بیونگ هو بوده که داشته زنگ میزده و منو تو دردسر انداخت.
مثل اینکه ترس یونا واقعیت داشته.
نیم ساعت گذشت و بالاخره رفتیم سره کلاسا ، تو این ساعت جونگ کوک و یه چندتا از بچه های ساعت اول باهامون نبودن اما هایلی همون دختره مو بنفش باهامون بود هر از گاهی هم وسط کلاس لبخندای موزی تحویلم میداد
این آخرین کلاسمون بود امروز و بعدش قرار بود برم خونه به استراحتم بپردازم
۵.۷k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.