pawn/پارت ۹۱
اسلاید بعد: ات
لاس وگاس هنوز به صبح نرسیده بود... هنوز مونده بود تا هوا روشن بشه... اما به خاطر اختلاف ساعت توی سئول چند ساعت از روز هم گذشته بود...
ا/ت بخاطر افکاری که ذهنشو مشغول کرده بودن نمیتونست خوب بخوابه... خواب از سرش پریده بود... از غلت خوردن توی تخت خسته شد و روی تخت نشست...
به یوجین نگاه کرد که چقدر شیرین خوابیده بود... پتوشو بالاتر کشید و موهاشو نوازش کرد... زیر لب با خودش صحبت کرد... طوری که صداش به گوش خودش هم نمیرسید...
-یوجین عزیزم... من از همه ی آدمایی که میشناختم فرار کردم تا فقط تورو داشته باشم... همه رو توی گذشته جا گذاشتم... حالا تو ازم میخوای که دوباره برم سراغشون؟...
میترسم!... میترسم آرامشی رو که با کلی رنج ساختم ازم بگیرن...پنج ساله که هر سختی ای رو به جون خریدم... من تازه دارم احساس آرامش و استقلال میکنم... تازه با خودم کنار اومدم که دیگه دلتنگ نشم... دوباره هواییم نکن... !.
ا/ت سر دوراهی سختی بود... مطمئن بود هرچی یوجین بزرگتر بشه بیشتر در مورد پدرش و باقی اعضای خونوادش سوال میکنه... و به مراتب سخت تر هم میتونه قانعش کنه...
اما از طرفی تجربه های تلخ گذشتش هم باعث شده بود دلش نخواد به قبل برگرده...
با تردید از روی تخت پاشد... یوجین خوابش سبک بود... برای همین خیلی آروم قدم برمیداشت... به سمت کمد دیواریش رفت... اتاق تاریک بود... چراغ گوشیشو روشن کرد تا بتونه ببینه...
در کمد رو باز کرد... روی بالاترین طبقه ی کمد یه جعبه ی مقوایی بزرگ بود... اون رو آروم پایین آورد... در کمد رو بست و به سمت در اتاق رفت... از اتاق خارج شد...
حالا راحتتر راه میرفت... جعبه ی مقوایی رو روی میز گذاشت... روی مبل نشست و برای اینکه بتونه ببینه آباژوری که کنار مبل بود رو روشن کرد... در جعبه رو باز کرد... تمام چیزهایی که از گذشته به همراه خودش آورده بود توی این جعبه بود... تمام صحنه های تلخ قدیمی براش زنده شد... اولین چیزی که به چشمش خورد گردنبندی بود که از تهیونگ به یادگار آورده بود... همون قلب نیمه ای که خالصانه از عشقش هدیه گرفته بود... اونو برداشت... و روی دستاش آویزون نگه داشت... بهش خیره شد...
چقدر قلبش به درد میومد با نگاه کردن بهش...
فقط بخاطر یوجین عزیزش خودش رو راضی کرد تا دوباره به سراغ این خاطرات بیاد...
وقتی به گذشته فکر میکرد ناگهان چیزی به یادش اومد که همه ی دلتنگی و حسرت دیدن عشقش رو از یادش برد... و فقط خشم و نفرت رو بهش تزریق میکرد...
به یاد آورد لحظه ای رو که از محبوبترین فرد زندگیش سیلی خورد...
به یاد آورد که جلوی کلی آدم خوردش کرد...
و حتی حاضر نشد به حرفاش گوش کنه...
هنوز فراموش نکرده بود که وقتی برای بار دوم سراغش رفت تا با وجود از بین رفتن غرورش بهش بگه پدر شده، بازم تحقیرش کرد...
لاس وگاس هنوز به صبح نرسیده بود... هنوز مونده بود تا هوا روشن بشه... اما به خاطر اختلاف ساعت توی سئول چند ساعت از روز هم گذشته بود...
ا/ت بخاطر افکاری که ذهنشو مشغول کرده بودن نمیتونست خوب بخوابه... خواب از سرش پریده بود... از غلت خوردن توی تخت خسته شد و روی تخت نشست...
به یوجین نگاه کرد که چقدر شیرین خوابیده بود... پتوشو بالاتر کشید و موهاشو نوازش کرد... زیر لب با خودش صحبت کرد... طوری که صداش به گوش خودش هم نمیرسید...
-یوجین عزیزم... من از همه ی آدمایی که میشناختم فرار کردم تا فقط تورو داشته باشم... همه رو توی گذشته جا گذاشتم... حالا تو ازم میخوای که دوباره برم سراغشون؟...
میترسم!... میترسم آرامشی رو که با کلی رنج ساختم ازم بگیرن...پنج ساله که هر سختی ای رو به جون خریدم... من تازه دارم احساس آرامش و استقلال میکنم... تازه با خودم کنار اومدم که دیگه دلتنگ نشم... دوباره هواییم نکن... !.
ا/ت سر دوراهی سختی بود... مطمئن بود هرچی یوجین بزرگتر بشه بیشتر در مورد پدرش و باقی اعضای خونوادش سوال میکنه... و به مراتب سخت تر هم میتونه قانعش کنه...
اما از طرفی تجربه های تلخ گذشتش هم باعث شده بود دلش نخواد به قبل برگرده...
با تردید از روی تخت پاشد... یوجین خوابش سبک بود... برای همین خیلی آروم قدم برمیداشت... به سمت کمد دیواریش رفت... اتاق تاریک بود... چراغ گوشیشو روشن کرد تا بتونه ببینه...
در کمد رو باز کرد... روی بالاترین طبقه ی کمد یه جعبه ی مقوایی بزرگ بود... اون رو آروم پایین آورد... در کمد رو بست و به سمت در اتاق رفت... از اتاق خارج شد...
حالا راحتتر راه میرفت... جعبه ی مقوایی رو روی میز گذاشت... روی مبل نشست و برای اینکه بتونه ببینه آباژوری که کنار مبل بود رو روشن کرد... در جعبه رو باز کرد... تمام چیزهایی که از گذشته به همراه خودش آورده بود توی این جعبه بود... تمام صحنه های تلخ قدیمی براش زنده شد... اولین چیزی که به چشمش خورد گردنبندی بود که از تهیونگ به یادگار آورده بود... همون قلب نیمه ای که خالصانه از عشقش هدیه گرفته بود... اونو برداشت... و روی دستاش آویزون نگه داشت... بهش خیره شد...
چقدر قلبش به درد میومد با نگاه کردن بهش...
فقط بخاطر یوجین عزیزش خودش رو راضی کرد تا دوباره به سراغ این خاطرات بیاد...
وقتی به گذشته فکر میکرد ناگهان چیزی به یادش اومد که همه ی دلتنگی و حسرت دیدن عشقش رو از یادش برد... و فقط خشم و نفرت رو بهش تزریق میکرد...
به یاد آورد لحظه ای رو که از محبوبترین فرد زندگیش سیلی خورد...
به یاد آورد که جلوی کلی آدم خوردش کرد...
و حتی حاضر نشد به حرفاش گوش کنه...
هنوز فراموش نکرده بود که وقتی برای بار دوم سراغش رفت تا با وجود از بین رفتن غرورش بهش بگه پدر شده، بازم تحقیرش کرد...
۷.۸k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.