گس لایتر/پارت ۱۰۴
- به اون شمارم زنگ نزن... به اکانت اینستاگرام یا واتس اپ هم پیام نده... متوجهی؟
-متوجهم... چیزی شده؟
-نه... همین امروز آماده کن خودم میام میگیرم ازت
-باشه...
جونگکوک حرفشو که زد گوشی رو قطع کرد... عادتش همین بود... همین که حرفای خودش با کسی تموم میشد گوشی رو قطع میکرد یا میرفت... هیچوقت منتظر شنیدن باقی حرفای طرف مقابل نمیموند... انگار که دیگران اهمیتی ندارن...
**********
بایول هنوز توی اتاق بایگانی بود... کم کم داشت خسته میشد... که مسئول به سمتش اومد... بایول با دیدن دستای خالیش متعجب پرسید: این همه وقت هنوز پیداش نکردی؟...
مسئول بایگانی سری تکون داد و گفت: متاسفم خانوم... اصن هیچ چیزی مربوط به تاریخی که شما میخواین توی بایگانی نیست! ...
بایول از روی صندلیش پاشد... به فکر فرورفت... و بعد از چند ثانیه رو به مسئول گفت: باشه... ممنونم...
و از سالن بیرون اومد و دوباره به سمت آسانسور برگشت...
وقتی به طبقه پایین رسید
مونده بود بره اینا رو به پدرش بگه... یا جونگکوک؟ ...
با جونگکوک قهر بود... ولی اگر به پدرش میگفت شاید زمانبندیش غلط از آب در میومد... با خودش فکر کرد... شاید جونگکوک یه چیزی میدونست که بهش گفت باید طبق نقشه پیش بریم!...
جونگکوک فقط تا اینجا رو بهش گفته بود... از بقیه ی ایده ش خبر نداشت... ولی مگر خودش عقلش نمیرسید؟....
به سمت اتاقش پدرش قدم برداشت...
برای اینکه پشیمون نشه با عجله به سمتش رفت... منشی پدرش رو که دید گفت: رییس توی اتاقشونن؟
-بله هستن...
در زد و وارد اتاق شد...
داجونگ با دیدن بایول خستگی ناشی از کارشو فراموش کرد و لبخند زد...
-بیا تو عزیزم...
بایول به سمت پدر رفت...
رفت و پدرش رو همونطور که نشسته بود در آغوش کشید... و صورتشو محکم بوسید... دستاشو دور گردن پدرش حلقه کرده بود... داجونگ خندید و گفت: چقد خوشحالم وقتی میبینم اینطوری حالت خوبه...
بایول زیاد به حرف پدرش فک نکرد تا دلخوریش از جونگکوک توی صورتش نمایان نشه و پدر بفهمه که ناراحته...
از پدرش فاصله گرفت و رفت روی صندلی نشست...
داجونگ دستاشو توی هم گره کرد و رو به بایول گفت: همه چی خوب پیش میره؟ بارداریت اذیتت نمیکنه؟...
بایول نگاهی به شکمش انداخت و گفت: نه... مشکلی نیست... همه چی خوبه...
داجونگ پرسید: خب... کاری داشتی عزیزم؟...
بایول میخواست توضیح بده و همه چیو بگه که حرفای جونگکوک یادش اومد... وقتی که میگفت فعلا هیچکس نباید جز خودشون دوتا از موضوع باخبر بشه...
توی ذهنش به خودش لعنتی فرستاد و فکر کرد: نباید انقد نازک نارنجی باشی که با یه بحث ساده بین خودتو جونگکوک همه چیو خراب کنی! ...
از فکر در اومد....
به داجونگ لبخندی زد و گفت: نه... کاری نداشتم... فقط میخواستم ببینمتون تا حالم خوبتر بشه...
-متوجهم... چیزی شده؟
-نه... همین امروز آماده کن خودم میام میگیرم ازت
-باشه...
جونگکوک حرفشو که زد گوشی رو قطع کرد... عادتش همین بود... همین که حرفای خودش با کسی تموم میشد گوشی رو قطع میکرد یا میرفت... هیچوقت منتظر شنیدن باقی حرفای طرف مقابل نمیموند... انگار که دیگران اهمیتی ندارن...
**********
بایول هنوز توی اتاق بایگانی بود... کم کم داشت خسته میشد... که مسئول به سمتش اومد... بایول با دیدن دستای خالیش متعجب پرسید: این همه وقت هنوز پیداش نکردی؟...
مسئول بایگانی سری تکون داد و گفت: متاسفم خانوم... اصن هیچ چیزی مربوط به تاریخی که شما میخواین توی بایگانی نیست! ...
بایول از روی صندلیش پاشد... به فکر فرورفت... و بعد از چند ثانیه رو به مسئول گفت: باشه... ممنونم...
و از سالن بیرون اومد و دوباره به سمت آسانسور برگشت...
وقتی به طبقه پایین رسید
مونده بود بره اینا رو به پدرش بگه... یا جونگکوک؟ ...
با جونگکوک قهر بود... ولی اگر به پدرش میگفت شاید زمانبندیش غلط از آب در میومد... با خودش فکر کرد... شاید جونگکوک یه چیزی میدونست که بهش گفت باید طبق نقشه پیش بریم!...
جونگکوک فقط تا اینجا رو بهش گفته بود... از بقیه ی ایده ش خبر نداشت... ولی مگر خودش عقلش نمیرسید؟....
به سمت اتاقش پدرش قدم برداشت...
برای اینکه پشیمون نشه با عجله به سمتش رفت... منشی پدرش رو که دید گفت: رییس توی اتاقشونن؟
-بله هستن...
در زد و وارد اتاق شد...
داجونگ با دیدن بایول خستگی ناشی از کارشو فراموش کرد و لبخند زد...
-بیا تو عزیزم...
بایول به سمت پدر رفت...
رفت و پدرش رو همونطور که نشسته بود در آغوش کشید... و صورتشو محکم بوسید... دستاشو دور گردن پدرش حلقه کرده بود... داجونگ خندید و گفت: چقد خوشحالم وقتی میبینم اینطوری حالت خوبه...
بایول زیاد به حرف پدرش فک نکرد تا دلخوریش از جونگکوک توی صورتش نمایان نشه و پدر بفهمه که ناراحته...
از پدرش فاصله گرفت و رفت روی صندلی نشست...
داجونگ دستاشو توی هم گره کرد و رو به بایول گفت: همه چی خوب پیش میره؟ بارداریت اذیتت نمیکنه؟...
بایول نگاهی به شکمش انداخت و گفت: نه... مشکلی نیست... همه چی خوبه...
داجونگ پرسید: خب... کاری داشتی عزیزم؟...
بایول میخواست توضیح بده و همه چیو بگه که حرفای جونگکوک یادش اومد... وقتی که میگفت فعلا هیچکس نباید جز خودشون دوتا از موضوع باخبر بشه...
توی ذهنش به خودش لعنتی فرستاد و فکر کرد: نباید انقد نازک نارنجی باشی که با یه بحث ساده بین خودتو جونگکوک همه چیو خراب کنی! ...
از فکر در اومد....
به داجونگ لبخندی زد و گفت: نه... کاری نداشتم... فقط میخواستم ببینمتون تا حالم خوبتر بشه...
۷.۸k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.