pawn/ادامه پارت ۹۰
ا/ت تلاش کرد به خودش مسلط بشه... یوجین رو از خودش فاصله داد و گفت: مادر من... میشه مادربزرگ تو
یوجین: خب مامانت کجاس؟
ا/ت: مامانم؟... دوره
یوجین: نمیخوام... چرا هیشکی پیش من نیست پس
ا/ت : من هستم... من مادرتم... کافی نیست؟
یوجین: من همه رو میخوام...
ا/ت چشماشو روی هم گذاشت تا جلوی گریه هاشو بگیره... و بعد باز کرد و گفت: باشه... فعلا بیا بخوابیم... از وقت خوابت گذشته...
یوجین دیگه چیزی نگفت... دلیل غم مادرشو موقع پرسیدن این سوالات نمیفهمید...
ا/ت روی تخت کنار خودش خوابوندش... پتو رو روش کشید و خودشم دراز کشید... هیچ فکری نداشت برای اینکه دفعات بعدی چطوری یوجین رو آروم کنه...
*************************************
سئول...
تهیونگ صبح زود از خواب بیدار شد... لباساشو پوشید و طبقه ی پایین رفت... خدمتکارشون تایم رفتن تهیونگ رو میدونست... برای همین زود میز صبحونه رو براش آماده میکرد... تهیونگ سر میز نشست... نیمی از یه نون تست رو برداشت و کره بادوم زمینی روش کشید... همونو با فنجون قهوه خورد و از سر میز بلند شد... خدمتکارشون که خانم مُسنی بود و سالها توی خونشون کار میکرد با لحن مادرانه ای گفت: شما که چیزی نخوردی پسرم... مادرتون ببینه ناراحت میشه...
تهیونگ نگاهی بهش انداخت و گفت: کافی بود...
و از خونه بیرون رفت...
توی راه که داشت به سمت شرکت میرفت گوشیش زنگ خورد... مدیر برنامش بود... توی ذهنش گفت: چی میخواد سر صبحی!...
جواب داد:
-بله؟
-سلام... تهیونگ کی میای شرکت؟
-تو راهم
-اینجا دوتا خبرنگار هستن هیچ جوری راضی به رفتن نمیشن... از در پشتی شرکت بیا که نبیننت
-مگه نگفتم یه هفته همه چی کنسله!
-چرا ولی اینا گوششون بدهکار نیست
-حلش میکنم...
*******************************
کیم تهیونگ از این همه سماجت و سرک کشیدن توی کاراش خسته شده بود... از در پشتی شرکت نرفت... چون میخواست به حساب اون خبرنگارا برسه... با سرعت جلوی در شرکت رفت و توقف کرد... خبرنگارا اونجا بودن... تا در ماشینو باز کرد دوربینا بهش هجوم آوردن... نگهبانای شرکت سراغشون اومدن تا دورشون کنن ولی بی فایده بود... مدام فلش دوربینا به راه بود و سوالات پشت سر هم خبرنگارا باعث شلوغی زیادی شده بود... تهیونگ میونشون ایستاد و گفت: من بهتون اجازه ندادم با من مصاحبه کنین...یا عکس بگیرین...
دارین به حریم شخصیم تجاوز میکنین... اگر فقط یه عکس یا یه جمله از امروزِ خودم توی روزنامتون ببینم در دفتر روزنامتونو پلمپ میکنم... یادتون باشه!...
و بعد از گفتن حرفاش جلوتر از همه به داخل ساختمون رفت... خبرنگارا هم که از تهدیداتش ترسیده بودن و از اونجا رفتن...
یوجین: خب مامانت کجاس؟
ا/ت: مامانم؟... دوره
یوجین: نمیخوام... چرا هیشکی پیش من نیست پس
ا/ت : من هستم... من مادرتم... کافی نیست؟
یوجین: من همه رو میخوام...
ا/ت چشماشو روی هم گذاشت تا جلوی گریه هاشو بگیره... و بعد باز کرد و گفت: باشه... فعلا بیا بخوابیم... از وقت خوابت گذشته...
یوجین دیگه چیزی نگفت... دلیل غم مادرشو موقع پرسیدن این سوالات نمیفهمید...
ا/ت روی تخت کنار خودش خوابوندش... پتو رو روش کشید و خودشم دراز کشید... هیچ فکری نداشت برای اینکه دفعات بعدی چطوری یوجین رو آروم کنه...
*************************************
سئول...
تهیونگ صبح زود از خواب بیدار شد... لباساشو پوشید و طبقه ی پایین رفت... خدمتکارشون تایم رفتن تهیونگ رو میدونست... برای همین زود میز صبحونه رو براش آماده میکرد... تهیونگ سر میز نشست... نیمی از یه نون تست رو برداشت و کره بادوم زمینی روش کشید... همونو با فنجون قهوه خورد و از سر میز بلند شد... خدمتکارشون که خانم مُسنی بود و سالها توی خونشون کار میکرد با لحن مادرانه ای گفت: شما که چیزی نخوردی پسرم... مادرتون ببینه ناراحت میشه...
تهیونگ نگاهی بهش انداخت و گفت: کافی بود...
و از خونه بیرون رفت...
توی راه که داشت به سمت شرکت میرفت گوشیش زنگ خورد... مدیر برنامش بود... توی ذهنش گفت: چی میخواد سر صبحی!...
جواب داد:
-بله؟
-سلام... تهیونگ کی میای شرکت؟
-تو راهم
-اینجا دوتا خبرنگار هستن هیچ جوری راضی به رفتن نمیشن... از در پشتی شرکت بیا که نبیننت
-مگه نگفتم یه هفته همه چی کنسله!
-چرا ولی اینا گوششون بدهکار نیست
-حلش میکنم...
*******************************
کیم تهیونگ از این همه سماجت و سرک کشیدن توی کاراش خسته شده بود... از در پشتی شرکت نرفت... چون میخواست به حساب اون خبرنگارا برسه... با سرعت جلوی در شرکت رفت و توقف کرد... خبرنگارا اونجا بودن... تا در ماشینو باز کرد دوربینا بهش هجوم آوردن... نگهبانای شرکت سراغشون اومدن تا دورشون کنن ولی بی فایده بود... مدام فلش دوربینا به راه بود و سوالات پشت سر هم خبرنگارا باعث شلوغی زیادی شده بود... تهیونگ میونشون ایستاد و گفت: من بهتون اجازه ندادم با من مصاحبه کنین...یا عکس بگیرین...
دارین به حریم شخصیم تجاوز میکنین... اگر فقط یه عکس یا یه جمله از امروزِ خودم توی روزنامتون ببینم در دفتر روزنامتونو پلمپ میکنم... یادتون باشه!...
و بعد از گفتن حرفاش جلوتر از همه به داخل ساختمون رفت... خبرنگارا هم که از تهدیداتش ترسیده بودن و از اونجا رفتن...
۶.۹k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.