pawn/پارت ۶۷
بچه ها این مطلب رو ویسگون پاک کرده بود... اصلاح کردم و دوباره گذاشتمش لطفا دوباره لایک کنین ❤️❤️
همونطور که به مبل تکیه داده بود خوابش برد... به چانیول زنگ زدم... و گفتم: دارو اثر کرد!... بیا بالا
بعد از لحظاتی چانیول اومد... با عصبانیت به من نگاهی انداخت و گفت: فقط این ماجرای مزخرف تموم بشه!!! من میدونم و شما!!!
ووک: هی... نتیجه ی این ماجرا به نفع توام میشه... اینطوری نباید صحبت کنی! ...
بدون توجه به من سمت ا/ت رفت که سرشو روی میز گذاشته بود و توی خواب عمیق بود...بغلش کرد... اتاقمو بهش نشون دادم... اونو به سمت تخت من برد... فقط کتشو از تنش درآورد... همین کافی بود...بعدش منتظر اومدن یوجین شدیم...
از زبان یوجین:
با سرعت تمام به سمت خونه ی ووک رانندگی میکردم... خیلی میترسیدم حرفای سویول حقیقت داشته باشه... وقتی رسیدم جلوی ساختمون زنگ درو زدم... بعد از چند لحظه ووک درو باز کرد... با دیدنم مکثی کرد... مشخص بود جا خورده... به زحمت لبخندی زد و گفت: یوجین... چطور این موقع اومدی اینجا؟ اونم بی خبر؟
یوجین: خب... نمیذاری بیام تو؟ دلم تنگ شده بود...
به اکراه از جلوی در کنار رفت و گفت: ال...البته... بیا تو...
از زبان نویسنده:
یوجین توی نشیمن رو نگاه کرد... با حالت طلبکارانه ای گفت: مهمون داری؟...
ووک طوری تظاهر میکرد گویا خیلی جا خورده... در جواب یوجین گفت: مهمون داشتم...الان دیگه نیست
یوجین: عه؟ مطمئنی؟...
ووک پوزخندی زد و گفت: نمیفهمم!... چی میگی؟
یوجین: الان بهت میگم!...
یوجین ووک رو کنار زد و با عصبانیت به سمت اتاق ها رفت... ووک دنبالش رفت و با حالت دستپاچه ای گفت: هی هی دختر خشگله کجا؟
از زبان ووک:
یوجین با عصبانیت سمت اتاق خوابم رفت... الکی سعی کردم جلوشو بگیرم تا شکشو بیشتر کنم... جلوی در رو گرفتم و گفتم: کجا میخوای بری یوجین؟ اتاقم خیلی به هم ریخته
یوجین: اشکالی نداره... برو کنار
ووک: نمیشه
یوجین: چرا انقد میترسی ؟ میخوام ببینم از مهمونات کسی باقی مونده؟...
این بار یوجین با دست منو کنار زد و وارد اتاق شد... با دیدن ا/ت توی اتاق شوک شد... و سکوت کرد... برگشت به سمت من نگاه کرد و گفت: که اتاقت به هم ریخته ها؟ ....
وقتی میخواستم بهش جواب بدم صداشو بالا برد و فریاد زد... که این باعث شد ا/ت بیدار بشه... وقتی ا/ت چشمش به یوجین افتاد با حالت منگی گفت: یوجین!!!...
همونطور که به مبل تکیه داده بود خوابش برد... به چانیول زنگ زدم... و گفتم: دارو اثر کرد!... بیا بالا
بعد از لحظاتی چانیول اومد... با عصبانیت به من نگاهی انداخت و گفت: فقط این ماجرای مزخرف تموم بشه!!! من میدونم و شما!!!
ووک: هی... نتیجه ی این ماجرا به نفع توام میشه... اینطوری نباید صحبت کنی! ...
بدون توجه به من سمت ا/ت رفت که سرشو روی میز گذاشته بود و توی خواب عمیق بود...بغلش کرد... اتاقمو بهش نشون دادم... اونو به سمت تخت من برد... فقط کتشو از تنش درآورد... همین کافی بود...بعدش منتظر اومدن یوجین شدیم...
از زبان یوجین:
با سرعت تمام به سمت خونه ی ووک رانندگی میکردم... خیلی میترسیدم حرفای سویول حقیقت داشته باشه... وقتی رسیدم جلوی ساختمون زنگ درو زدم... بعد از چند لحظه ووک درو باز کرد... با دیدنم مکثی کرد... مشخص بود جا خورده... به زحمت لبخندی زد و گفت: یوجین... چطور این موقع اومدی اینجا؟ اونم بی خبر؟
یوجین: خب... نمیذاری بیام تو؟ دلم تنگ شده بود...
به اکراه از جلوی در کنار رفت و گفت: ال...البته... بیا تو...
از زبان نویسنده:
یوجین توی نشیمن رو نگاه کرد... با حالت طلبکارانه ای گفت: مهمون داری؟...
ووک طوری تظاهر میکرد گویا خیلی جا خورده... در جواب یوجین گفت: مهمون داشتم...الان دیگه نیست
یوجین: عه؟ مطمئنی؟...
ووک پوزخندی زد و گفت: نمیفهمم!... چی میگی؟
یوجین: الان بهت میگم!...
یوجین ووک رو کنار زد و با عصبانیت به سمت اتاق ها رفت... ووک دنبالش رفت و با حالت دستپاچه ای گفت: هی هی دختر خشگله کجا؟
از زبان ووک:
یوجین با عصبانیت سمت اتاق خوابم رفت... الکی سعی کردم جلوشو بگیرم تا شکشو بیشتر کنم... جلوی در رو گرفتم و گفتم: کجا میخوای بری یوجین؟ اتاقم خیلی به هم ریخته
یوجین: اشکالی نداره... برو کنار
ووک: نمیشه
یوجین: چرا انقد میترسی ؟ میخوام ببینم از مهمونات کسی باقی مونده؟...
این بار یوجین با دست منو کنار زد و وارد اتاق شد... با دیدن ا/ت توی اتاق شوک شد... و سکوت کرد... برگشت به سمت من نگاه کرد و گفت: که اتاقت به هم ریخته ها؟ ....
وقتی میخواستم بهش جواب بدم صداشو بالا برد و فریاد زد... که این باعث شد ا/ت بیدار بشه... وقتی ا/ت چشمش به یوجین افتاد با حالت منگی گفت: یوجین!!!...
۸.۳k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.