چند پارتی:)
وقتی باهات سرد میشه...(جیهوپ)
"درخواستی" (پارت۱)
روی تخت نشسته بودم و زانو هامو بغل کرده بودم
انگار که کشتی هام غرق شده باشن
البته چیزی که منو ناراحت کرده بود، چیز کمی هم نبود
کسی که فکر میکردم هیچ وقت باهام سرد نمیشه و تا اخر عمرم باهام مهربون میمونه و بهم محبت میکنه باهام مثل غریبه ها رفتار میکرد
احساس پوچی از درون داشتم
حس میکردم دیگه هیچی نیستم
ما فقط کنار هم میخوابیدیم حقیقتا...
نه باهام حرف میزد، نه باهام غذا میخورد، نه بغلم میکرد؛اون حتی سلامم نمیکرد
مشتاق بودم بدونم چه چیزی باعث شده که باهام اینجوری رفتار کنه
خیلی زود با صدای باز و بسته شدن در ورودی خونه، خودمو به موش مردگی و خواب زدم
میتونستم صداشو بشنوم که میگفت:
-عا.. نمیدونم خوابه یا نه... اگه خواب باشه میای؟ وایسا ببینم
در اتاقو باز کرد و نگاهی به داخل انداخت
-نه بیدار نیست.. بیا
خیلی کنجکاو بودم که چه خبره و چی شده و با کی حرف میزنه که بیاد خونمون
پس یه چشممو باز کردم
+جیهوپی؟ با کی حرف میزنی؟
لحظه ای متعجب شد و مکث کرد
-به تو ربطی نداره
و بعد دوباره در اتاقو بست و رفت
بازم فکرم به اینکه چرا جیهوپ اینجوری شده با من، جلب شد که نفهمیدم ساعت چجوری گذشت و من با صدای یه دختر به خودم اومدم
+فک کنم خیالاتی شدم حتما
اما وقتی صدای خنده های جیهوپ و یه دختر اومد شک کردم و از جام پاشدم تا چک کنم و مطمعن بشم
در اتاقو نیمه باز کردم و دختری رو توی بغل جیهوپ دیدم..
چشمام گرد شده بود
من درست میبینم؟
واقعا؟ اون جیهوپ من بود که همیشه پیش من بود؟ این صحنه باور نکردنی و خیالی بود
دختره جیهوپو با خودش به اتاق مهمان برد و درو بست...
صدای خنده هاشون که لحظه به لحظه بیشتر میشد منو بشدت اذیت و ناراحت میکرد
این یه دروغه یا حقیقت؟ این یه خوابه یا واقعیت؟ این مرگه یا شروع زندگی جدید؟
هزاران سوال توی مغزم پیچیده بود و من نفهمیده بودم کی دریای اشکام به گونه هام حمله کردن
بدون هیچ احساسی دوباره به سمت تخت رفتم...
شاید برای گیجی بود؟ شاید برای ناراحتی؟ شاید عصبانیت؟ ازادی و خوشحالی؟
شایدم برای این بود که هیچی از موضوع رو نمیدونستم
ولی باید......
ادامه دارد!...
برای پارت بعدییی
۲۰ لایک
۱۵ کامنت!
"درخواستی" (پارت۱)
روی تخت نشسته بودم و زانو هامو بغل کرده بودم
انگار که کشتی هام غرق شده باشن
البته چیزی که منو ناراحت کرده بود، چیز کمی هم نبود
کسی که فکر میکردم هیچ وقت باهام سرد نمیشه و تا اخر عمرم باهام مهربون میمونه و بهم محبت میکنه باهام مثل غریبه ها رفتار میکرد
احساس پوچی از درون داشتم
حس میکردم دیگه هیچی نیستم
ما فقط کنار هم میخوابیدیم حقیقتا...
نه باهام حرف میزد، نه باهام غذا میخورد، نه بغلم میکرد؛اون حتی سلامم نمیکرد
مشتاق بودم بدونم چه چیزی باعث شده که باهام اینجوری رفتار کنه
خیلی زود با صدای باز و بسته شدن در ورودی خونه، خودمو به موش مردگی و خواب زدم
میتونستم صداشو بشنوم که میگفت:
-عا.. نمیدونم خوابه یا نه... اگه خواب باشه میای؟ وایسا ببینم
در اتاقو باز کرد و نگاهی به داخل انداخت
-نه بیدار نیست.. بیا
خیلی کنجکاو بودم که چه خبره و چی شده و با کی حرف میزنه که بیاد خونمون
پس یه چشممو باز کردم
+جیهوپی؟ با کی حرف میزنی؟
لحظه ای متعجب شد و مکث کرد
-به تو ربطی نداره
و بعد دوباره در اتاقو بست و رفت
بازم فکرم به اینکه چرا جیهوپ اینجوری شده با من، جلب شد که نفهمیدم ساعت چجوری گذشت و من با صدای یه دختر به خودم اومدم
+فک کنم خیالاتی شدم حتما
اما وقتی صدای خنده های جیهوپ و یه دختر اومد شک کردم و از جام پاشدم تا چک کنم و مطمعن بشم
در اتاقو نیمه باز کردم و دختری رو توی بغل جیهوپ دیدم..
چشمام گرد شده بود
من درست میبینم؟
واقعا؟ اون جیهوپ من بود که همیشه پیش من بود؟ این صحنه باور نکردنی و خیالی بود
دختره جیهوپو با خودش به اتاق مهمان برد و درو بست...
صدای خنده هاشون که لحظه به لحظه بیشتر میشد منو بشدت اذیت و ناراحت میکرد
این یه دروغه یا حقیقت؟ این یه خوابه یا واقعیت؟ این مرگه یا شروع زندگی جدید؟
هزاران سوال توی مغزم پیچیده بود و من نفهمیده بودم کی دریای اشکام به گونه هام حمله کردن
بدون هیچ احساسی دوباره به سمت تخت رفتم...
شاید برای گیجی بود؟ شاید برای ناراحتی؟ شاید عصبانیت؟ ازادی و خوشحالی؟
شایدم برای این بود که هیچی از موضوع رو نمیدونستم
ولی باید......
ادامه دارد!...
برای پارت بعدییی
۲۰ لایک
۱۵ کامنت!
۱۴.۸k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.