P17
P17
ولی بهتره ازش دست بکشم.....
.
باهمدیگه کلی وقت گذروندیم امروز هم تموم شد دیگ وقت خداحافظی بود...همدیگرو بغل کردیم....
( ادامه بدم چرت میشه پسسسسسسسس به سخنای جسیکا توجه کنید)
بعد از اینکه جونگکوک رفت چندروزی دلم براش تنگ شده بود ولی با مرور زمان عادت کردم همه چیز عادی بود مدرسه،خونه،زمان
هنوزم احساس تنهایی میکردم ولی به این فکر میکردم وقتی جونگکوک بیاد و مثل بقیه دخترا رفتار کنم ممکنه خوشحال شه چون وقتی باهم دیگ بودیم همش بهم میگفت مثل دخترا رومانتیک باشم...
ک منم رد میکردم...تاوقتی که اون بیاد تصمیمات زیادی رو گرفته بودم .... ولی....انگار یه اشتباه بوده..!
۳ سال بعد***
امروز روزی بود کع بلخره رسید جیمین و جونگکوک قرار بود بیان کره برای همیشه..خیلی خوشحال بودم تصمیم گرفتم یه لباس دخترانه شیک بپوشم و آرایش کمی کردم همش منتظر بودم زنگ در به صدا دربیاد ...
_ میگم کی میان..؟
= کم مونده
_ باشه
چنددقیقه گذشته ک زنگ در صدا خورد با ذوق از مبل پاشدم و رفتم سمت در خدمت کار درو باز کرد...منتظر بودم که .... جونگکوک بیاد تو...ولی...اومد...اما با یه دختر دیگه...! ممکنه...همونجا خشکم زدع بود...
جیمین: سلام لیدی جئون
سعی کردم تابلو نکنم خودمو و جواب جیمینو دادم
_ سلام مستر پارک
جیمین:واو زیباتر از قبل شدی
_ مچکر
دست دادیم که جونگکوک با حالت سردی از کنارم رد شد البته دختره هم برام قیافه گرفته بود..!
همینجوری داشت باهام سرد رفتار میکرد...نتونستم تحمل کنم ک بغض گلومو گرفت...
به خودم لعنت فرستادم که چرا احساساتمو رها کردم .... احساسات برای من مهمه ... دیگه نمیتونستم همون ادم بی احساسی باشم چون قلبم وابسته شده بود .... سعی کردم بغض رو قورت بدم اروم خم شدم و توی گوش جیمین اروم لب زدم:
_ دختره...کیه کنار کوک..؟!
( ادامشو شب میزارم)
ولی بهتره ازش دست بکشم.....
.
باهمدیگه کلی وقت گذروندیم امروز هم تموم شد دیگ وقت خداحافظی بود...همدیگرو بغل کردیم....
( ادامه بدم چرت میشه پسسسسسسسس به سخنای جسیکا توجه کنید)
بعد از اینکه جونگکوک رفت چندروزی دلم براش تنگ شده بود ولی با مرور زمان عادت کردم همه چیز عادی بود مدرسه،خونه،زمان
هنوزم احساس تنهایی میکردم ولی به این فکر میکردم وقتی جونگکوک بیاد و مثل بقیه دخترا رفتار کنم ممکنه خوشحال شه چون وقتی باهم دیگ بودیم همش بهم میگفت مثل دخترا رومانتیک باشم...
ک منم رد میکردم...تاوقتی که اون بیاد تصمیمات زیادی رو گرفته بودم .... ولی....انگار یه اشتباه بوده..!
۳ سال بعد***
امروز روزی بود کع بلخره رسید جیمین و جونگکوک قرار بود بیان کره برای همیشه..خیلی خوشحال بودم تصمیم گرفتم یه لباس دخترانه شیک بپوشم و آرایش کمی کردم همش منتظر بودم زنگ در به صدا دربیاد ...
_ میگم کی میان..؟
= کم مونده
_ باشه
چنددقیقه گذشته ک زنگ در صدا خورد با ذوق از مبل پاشدم و رفتم سمت در خدمت کار درو باز کرد...منتظر بودم که .... جونگکوک بیاد تو...ولی...اومد...اما با یه دختر دیگه...! ممکنه...همونجا خشکم زدع بود...
جیمین: سلام لیدی جئون
سعی کردم تابلو نکنم خودمو و جواب جیمینو دادم
_ سلام مستر پارک
جیمین:واو زیباتر از قبل شدی
_ مچکر
دست دادیم که جونگکوک با حالت سردی از کنارم رد شد البته دختره هم برام قیافه گرفته بود..!
همینجوری داشت باهام سرد رفتار میکرد...نتونستم تحمل کنم ک بغض گلومو گرفت...
به خودم لعنت فرستادم که چرا احساساتمو رها کردم .... احساسات برای من مهمه ... دیگه نمیتونستم همون ادم بی احساسی باشم چون قلبم وابسته شده بود .... سعی کردم بغض رو قورت بدم اروم خم شدم و توی گوش جیمین اروم لب زدم:
_ دختره...کیه کنار کوک..؟!
( ادامشو شب میزارم)
۴.۶k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.