ادامه *
ادامه *
ج: خب راستش....
میترسیدم چیزی که توی مغزم خطور میکرد باشه... و متاسفانه درست بوده..
ج :دوساله باهمدیگن و قراره بزودی ازدواج کنن، یهویی شد ولی ناراحت نشو باشه..؟
باورم نميشد... این جونگکوکی که من میشناختم نبود بد قول نبود
نتونستم بغضمو تحمل کنم که از جمع خارج شدم همه نگاها به من بود به سمت اتاقم قدم برداشتم دستمو جلو دهنم گرفتم تا هق هق نکنم
در حین این زمان جیمین میخواست بیاد پیشم ولی جونگکوک نزاشته بنظرتون چرا؟ ( یه نکته بگم جسیکا درمورد گذشته هاش الان داره تعریف میکنه فرض کنید مثل ی فيلمه و خوب تصورش کنید امیدوارم بدونین چی گفتم)
روی تختم روبه شکم دراز کشیدم و گریه کردم
_ ولی هق... این عادلانه نیست... هق... تو بهم... هق... قول داده بودی..
در حین گریه کردن در اتاقم زده شد... اشکامو پاک کردم و خودم درشو باز کردم انتظار نداشتم اون باشه... ميخواستم درشو ببندم که.. با دستش نگهش داشت
درو هل داد قوی هم بود زورم نرسید با در هل داده شدم به عقب کامل وارد اتاق شد به چشم های همدیگه خیره شده بودیم هنوزم همشون چشمای پر زر و برقشو میدیدم هنوزم فیس جذابشو داشت.. اومد نزدیکم با حرفش از افکارم اومدم بیرون..
+ شکه شدی مگه نه؟
جوابی ندادم هنوزم با چشمای بغضی نگاهش میکردم
+ عشق ما الکی بوده انتظار که نداشتی سه سال باهات بمونم؟
نمیتونستم.. جوابی بدم ترسیده بودم... من نباید این شکلی میشدم من کاملا... خودمو گم کردم دیگ همون دختر حاضر جواب نیستم... ترسم بیشتر شد که با این حرفش به خودم اومدم..
+ منو الی قراره دوهفته بعد ازدواج کنیم امیدوارم سعی نکنی پاتو بزاری تو زندگی من..!
با نگاه سرد به سمت در رفت دستگیرع رو کشید پایین لای چارچوب بود پوزخندی زد و دوباره لب زد
+ احمق..!
بعد کامل درو بست...
حق با اون بود من یه احمقم..!
یه بازنده که اجازه داد دوباره احساساتش بهش آسیب برسونه..!
با گفتن کلمه ازدواجش حرفش یادم اومد..
+ قول میدم وقتی برگشتم ازدواج کنیم باشه؟
_ پس قول ازدواجت چی...این نامردیه کوکیااا
از شدت اعصبانیت داشتم به دیوار مشت میزدم خیلی احمق بودم که بخاطر یه احمق خودمو عوض کردم
ولی سوال اینجاست قراره تا آخر اینجوری بمونیم یا نه؟!
ج: خب راستش....
میترسیدم چیزی که توی مغزم خطور میکرد باشه... و متاسفانه درست بوده..
ج :دوساله باهمدیگن و قراره بزودی ازدواج کنن، یهویی شد ولی ناراحت نشو باشه..؟
باورم نميشد... این جونگکوکی که من میشناختم نبود بد قول نبود
نتونستم بغضمو تحمل کنم که از جمع خارج شدم همه نگاها به من بود به سمت اتاقم قدم برداشتم دستمو جلو دهنم گرفتم تا هق هق نکنم
در حین این زمان جیمین میخواست بیاد پیشم ولی جونگکوک نزاشته بنظرتون چرا؟ ( یه نکته بگم جسیکا درمورد گذشته هاش الان داره تعریف میکنه فرض کنید مثل ی فيلمه و خوب تصورش کنید امیدوارم بدونین چی گفتم)
روی تختم روبه شکم دراز کشیدم و گریه کردم
_ ولی هق... این عادلانه نیست... هق... تو بهم... هق... قول داده بودی..
در حین گریه کردن در اتاقم زده شد... اشکامو پاک کردم و خودم درشو باز کردم انتظار نداشتم اون باشه... ميخواستم درشو ببندم که.. با دستش نگهش داشت
درو هل داد قوی هم بود زورم نرسید با در هل داده شدم به عقب کامل وارد اتاق شد به چشم های همدیگه خیره شده بودیم هنوزم همشون چشمای پر زر و برقشو میدیدم هنوزم فیس جذابشو داشت.. اومد نزدیکم با حرفش از افکارم اومدم بیرون..
+ شکه شدی مگه نه؟
جوابی ندادم هنوزم با چشمای بغضی نگاهش میکردم
+ عشق ما الکی بوده انتظار که نداشتی سه سال باهات بمونم؟
نمیتونستم.. جوابی بدم ترسیده بودم... من نباید این شکلی میشدم من کاملا... خودمو گم کردم دیگ همون دختر حاضر جواب نیستم... ترسم بیشتر شد که با این حرفش به خودم اومدم..
+ منو الی قراره دوهفته بعد ازدواج کنیم امیدوارم سعی نکنی پاتو بزاری تو زندگی من..!
با نگاه سرد به سمت در رفت دستگیرع رو کشید پایین لای چارچوب بود پوزخندی زد و دوباره لب زد
+ احمق..!
بعد کامل درو بست...
حق با اون بود من یه احمقم..!
یه بازنده که اجازه داد دوباره احساساتش بهش آسیب برسونه..!
با گفتن کلمه ازدواجش حرفش یادم اومد..
+ قول میدم وقتی برگشتم ازدواج کنیم باشه؟
_ پس قول ازدواجت چی...این نامردیه کوکیااا
از شدت اعصبانیت داشتم به دیوار مشت میزدم خیلی احمق بودم که بخاطر یه احمق خودمو عوض کردم
ولی سوال اینجاست قراره تا آخر اینجوری بمونیم یا نه؟!
۴.۴k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.