<غرق شده در تاریکی ها > پارت اول:)
ریگولوس:
امروز، به گفته پدرم با روزهای قبل فرق داشت. صبح زود با خوردن پرتو های نور از پنجره اتاقم به صورتم بیدار شدم. گلاریس هنوز بیدار نشده بودند (گلاریس که خودم باشم خواهر ریگولوسم)
گلاریس هم همانند یه فرشته در رخت خوابی سفید که همانند پر قو بود خوابیده بود.
از رخت خواب بیرون آمدم. بدنم را کش دادم و به سمت در حرکت کردم . در را باز کردم و با یک آدم رو به رو شدم که موهای فرفری اش ژولیده شده بود. بله او سیریوس بود. سیریوس با دستش به شانه ریگولوس زد و گفت: هی چطوری داداشی.. میخواستم بیام بیدارت کنم. گلاریس هنوز خوابه؟( لبخندی زد)
ریگولوس: صبح بخیر... آره خوابه..
سیریوس: خوب تو برو پیش مامان و بابا من گلاریس رو بیدار میکنم میارمش.. امروز میدونی چه روزیه دیگه؟ (چشمکی زد)
ریگولوس لبخند کمرنگی زد و گفت: آره میدونم.. امروز قراره بعد اینکه صبحانه خوردیم.. بعد تکالیف پدر رو نوشتیم.. بریم هاگوارتز ( معمولا پدرِ ریگولوس و سیریوس بهشون تکالیفی میداد ، معتقد بود که این تکالیف واسه پیشرفتشون لازمه)
توضیح: ریگولوس یازده ساله شده و میخواد با سیریوس که چهار سال از خودش بزرگتره بره به هاگوارتز..
ریگولوس آرام از پله ها پایین آمد به سمت میز غذا خوری رفت . پدر و مادر او به او لبخندی زدند و پدر شروع به صحبت کرد: پسرم خوبی؟
ریگولوس: بله ممنون..
در همین لحظه گلاریس و سیریوس از اتاق بیرون آمدند و پله ها را طی میکردند. گلاریس برادرش ریگولوس را خیلی دوست داشت. ریگولوس ۵ سال از او بزرگتر بود.گلاریس تنها ۶ سال داشت. گلاریس تا برادرش ریگولوس را دید دست سیریوس را رها کرد و پله ها را تند تند با پاهای کوچکش طی کرد . لباسی زیبا و مشکی به تن داشت ( عکسه لباسش رو گذاشتم بالا👆) به سمت ریگولوس دوید و خود را در آغوش او انداخت و گفت: سلام ریگی .. خوبی؟
گلاریس با صدای کودکانه اش این را گفت.. ریگولوس او را بغل کرد و او را در صندلی کناری اش نشاند و با لبخند گفت: خوبم.. آجی کوچولو:)
سیریوس هم به آنها پیوست و صبحانه میل نمود:)
بعد از صبحانه....
امروز، به گفته پدرم با روزهای قبل فرق داشت. صبح زود با خوردن پرتو های نور از پنجره اتاقم به صورتم بیدار شدم. گلاریس هنوز بیدار نشده بودند (گلاریس که خودم باشم خواهر ریگولوسم)
گلاریس هم همانند یه فرشته در رخت خوابی سفید که همانند پر قو بود خوابیده بود.
از رخت خواب بیرون آمدم. بدنم را کش دادم و به سمت در حرکت کردم . در را باز کردم و با یک آدم رو به رو شدم که موهای فرفری اش ژولیده شده بود. بله او سیریوس بود. سیریوس با دستش به شانه ریگولوس زد و گفت: هی چطوری داداشی.. میخواستم بیام بیدارت کنم. گلاریس هنوز خوابه؟( لبخندی زد)
ریگولوس: صبح بخیر... آره خوابه..
سیریوس: خوب تو برو پیش مامان و بابا من گلاریس رو بیدار میکنم میارمش.. امروز میدونی چه روزیه دیگه؟ (چشمکی زد)
ریگولوس لبخند کمرنگی زد و گفت: آره میدونم.. امروز قراره بعد اینکه صبحانه خوردیم.. بعد تکالیف پدر رو نوشتیم.. بریم هاگوارتز ( معمولا پدرِ ریگولوس و سیریوس بهشون تکالیفی میداد ، معتقد بود که این تکالیف واسه پیشرفتشون لازمه)
توضیح: ریگولوس یازده ساله شده و میخواد با سیریوس که چهار سال از خودش بزرگتره بره به هاگوارتز..
ریگولوس آرام از پله ها پایین آمد به سمت میز غذا خوری رفت . پدر و مادر او به او لبخندی زدند و پدر شروع به صحبت کرد: پسرم خوبی؟
ریگولوس: بله ممنون..
در همین لحظه گلاریس و سیریوس از اتاق بیرون آمدند و پله ها را طی میکردند. گلاریس برادرش ریگولوس را خیلی دوست داشت. ریگولوس ۵ سال از او بزرگتر بود.گلاریس تنها ۶ سال داشت. گلاریس تا برادرش ریگولوس را دید دست سیریوس را رها کرد و پله ها را تند تند با پاهای کوچکش طی کرد . لباسی زیبا و مشکی به تن داشت ( عکسه لباسش رو گذاشتم بالا👆) به سمت ریگولوس دوید و خود را در آغوش او انداخت و گفت: سلام ریگی .. خوبی؟
گلاریس با صدای کودکانه اش این را گفت.. ریگولوس او را بغل کرد و او را در صندلی کناری اش نشاند و با لبخند گفت: خوبم.. آجی کوچولو:)
سیریوس هم به آنها پیوست و صبحانه میل نمود:)
بعد از صبحانه....
۲.۸k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.