<غرق شده در تاریکی ها> پارت هفتم:)
ریگولوس با شنیدن حرف سیریوس که گفت( من نمیدونم چِم شده) آرام در گوش گلاریس گفت: آروم باش گلاریس.. سیریوس نمیدونه داره چی کار میکنه.. اونو طلسم کردن...
گلاریس به سیریوس نگاه کرد . قیافه گیج سیریوس طوری بود که، نمیدانست کجا است و چرا اینجاست...
گلاریس به سیریوس نزدیک شد.. او همانند ۸ سال پیش بود، قد بلند و خوش اندام..موهایش هنوز بلند و پر پشت بود اما چند خط عمیق روی پیشانی اش دیده میشد... سیریوس که دید گلاریس به او نزدیک میشود، روی پاشنه ی پایش چرخید میخواست برود اما گلاریس دستش را گرفت و او را بغل کرد.. و آرام اشک ریخت و اشک هایش روی پیراهن سیریوس میریختند.
گلاریس: میدونی.... چه قدر...دلم بر..ات تنگ شده .. بود؟! چرا من و ریگولوس رو تنها گذاشتی.؟! اصلا میدونی چه اتفاقایی افتاده؟ میدونی دو روز پیش..( گریه اش شدید تر شد) پدرو مادر از پیشمون رفتن؟!
سیریوس دستش را روی پشت گلاریس گذاشت و پشت او را نوازش کرد .اما با شنیدن اینکه پدرو مادر آنها را ترک کردند. گلاریس را از آغوش خود بیرون آورد و با نگرانی به او نگاهی انداخت و گفت: چی داری میگی؟!
گلاریس چیزی نگفت. ریگولوس از پشت به آن دو نگاه می کرد و نتوانست احساساتش را پنهان کند و آرام و ریز ریز گریه میکرد..
سیریوس که حالا بغض گلویش را چنگ میزد گفت: چهه جوری مُردَن؟
گلاریس به پایین نگاهی انداخت میدانست که با گفتن دلیلِ مُردَنِ پدرومادر به سیریوس، او بسیار عصبانی میشود.
گلاریس با هق هق گفت: تو یه ماموریت از طرف.. ولدمورتِ کثیف کشته شدن...
سیریوس که داشت خودش را کنترل میکرد که داد نزند گفت: من چقدررر گفتم از این کارااا هیچی نصیبمون نمیشهه... هااا؟! چه قدر گفتم؟!
ریگولوس نزدیک آن دو آمد و کنار گلاریس ایستاد . دستِ گلاریس را گرفت. دستِ او همانند یک خانه ی برفی سرد بود یا شایدم هم بیشتر.... روبه سیریوس گفت: بیا بریم داخل حرف بزنیم.. سیریوس..
سیریوس: نهه.. حرفیی ندارم.. ( و سعی میکرد بغضش را پنهان کند)
لایک ?
گلاریس به سیریوس نگاه کرد . قیافه گیج سیریوس طوری بود که، نمیدانست کجا است و چرا اینجاست...
گلاریس به سیریوس نزدیک شد.. او همانند ۸ سال پیش بود، قد بلند و خوش اندام..موهایش هنوز بلند و پر پشت بود اما چند خط عمیق روی پیشانی اش دیده میشد... سیریوس که دید گلاریس به او نزدیک میشود، روی پاشنه ی پایش چرخید میخواست برود اما گلاریس دستش را گرفت و او را بغل کرد.. و آرام اشک ریخت و اشک هایش روی پیراهن سیریوس میریختند.
گلاریس: میدونی.... چه قدر...دلم بر..ات تنگ شده .. بود؟! چرا من و ریگولوس رو تنها گذاشتی.؟! اصلا میدونی چه اتفاقایی افتاده؟ میدونی دو روز پیش..( گریه اش شدید تر شد) پدرو مادر از پیشمون رفتن؟!
سیریوس دستش را روی پشت گلاریس گذاشت و پشت او را نوازش کرد .اما با شنیدن اینکه پدرو مادر آنها را ترک کردند. گلاریس را از آغوش خود بیرون آورد و با نگرانی به او نگاهی انداخت و گفت: چی داری میگی؟!
گلاریس چیزی نگفت. ریگولوس از پشت به آن دو نگاه می کرد و نتوانست احساساتش را پنهان کند و آرام و ریز ریز گریه میکرد..
سیریوس که حالا بغض گلویش را چنگ میزد گفت: چهه جوری مُردَن؟
گلاریس به پایین نگاهی انداخت میدانست که با گفتن دلیلِ مُردَنِ پدرومادر به سیریوس، او بسیار عصبانی میشود.
گلاریس با هق هق گفت: تو یه ماموریت از طرف.. ولدمورتِ کثیف کشته شدن...
سیریوس که داشت خودش را کنترل میکرد که داد نزند گفت: من چقدررر گفتم از این کارااا هیچی نصیبمون نمیشهه... هااا؟! چه قدر گفتم؟!
ریگولوس نزدیک آن دو آمد و کنار گلاریس ایستاد . دستِ گلاریس را گرفت. دستِ او همانند یک خانه ی برفی سرد بود یا شایدم هم بیشتر.... روبه سیریوس گفت: بیا بریم داخل حرف بزنیم.. سیریوس..
سیریوس: نهه.. حرفیی ندارم.. ( و سعی میکرد بغضش را پنهان کند)
لایک ?
۲.۹k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.