𝕻𝖆𝖗𝖙 7
𝕻𝖆𝖗𝖙 7
_جونگ کوک: باشه فهمیدم، ولی خودت بودی چه ریکشنی نشون میدادی؟
_ شوگا: میدونم خیلی زوره ولی باید صبر کنی باشه
_جونگ کوک: اوکی
_جیمین: با دختره حرف زدی جونگ کوک؟
_جونگ کوک: برای چی حرف بزنم
_جیمین: خب باید باهاش حرف بزنی که قراره عشقی بینتون نباشه و مثلا باید یه زره باهم اشنا بشید به هر حال
_تهیونگ: فکر خوبیه جونگ کوک برو باهاش حرف بزن
_ جونگ کوک: باشه حالا بعدا میرم
_جیمین:الان برو
_جونگ کوک: اوففف باشه
از اتاق شوگا زدم بیرون و به سمت اتاق ا/ت رفتم...
ویو ا/ت
از وقتی که من رو از اتاق بیرون کرد تا الان فقط داشتم یریز گریه میکردم گوشه اتاق نشسته بودم و داشتم با خودم فکر میکردم مگه گناه من چی بود که باید ازدواج زوری کنم یا اصلا من رو چرا باید به این عمارت بیارن رسما زندگیم داره تباه میشه
داشتم توی فکر خیال های خودم غرق میشدم که جونگ کوک وارد اتاق شد
_جونگ کوک: خب بزار از همین الان چنتا چیز رو برات روشن کنم خانوم ا/ت... خودت خوب میدونی که من هیچ حسی به تو ندارم و توهم نداری و قرار نیست داشته باشیم پس فکر و خیال واسه خودت نکن ، بدون اجازه من هم حق انجام هیچ کاری رو نداری و توی کار هامم فضولی نمیکنی توی بیشتر مهمونی هایی هم که میریم کنار خودم میمونی مگه اینکه خودم ازت بخوام من باهات هیچ دشمنی ندارم و میدونم توهم هیچ تقصیری نداری اما چون همه چیز موقتیه سعی نکن نزدیکم بشی.( خیلی سرد و جدی)
تمام حرفاش داشت من رو خورد میکرد با اینکه واقعیت بود نه بخاطر اینکه اون میگفت چون باعث میشد بیشتر به زندگی بدون خوشحالیم فکر کنم و فقط به بدبختیام فکر کنم
_ا/ت: باشه فهمیدم، مرسی که اومدی گفتی ( خیلی خنثی و فقط گریه بی صدا)
_جونگ کوک: باشه فهمیدم، ولی خودت بودی چه ریکشنی نشون میدادی؟
_ شوگا: میدونم خیلی زوره ولی باید صبر کنی باشه
_جونگ کوک: اوکی
_جیمین: با دختره حرف زدی جونگ کوک؟
_جونگ کوک: برای چی حرف بزنم
_جیمین: خب باید باهاش حرف بزنی که قراره عشقی بینتون نباشه و مثلا باید یه زره باهم اشنا بشید به هر حال
_تهیونگ: فکر خوبیه جونگ کوک برو باهاش حرف بزن
_ جونگ کوک: باشه حالا بعدا میرم
_جیمین:الان برو
_جونگ کوک: اوففف باشه
از اتاق شوگا زدم بیرون و به سمت اتاق ا/ت رفتم...
ویو ا/ت
از وقتی که من رو از اتاق بیرون کرد تا الان فقط داشتم یریز گریه میکردم گوشه اتاق نشسته بودم و داشتم با خودم فکر میکردم مگه گناه من چی بود که باید ازدواج زوری کنم یا اصلا من رو چرا باید به این عمارت بیارن رسما زندگیم داره تباه میشه
داشتم توی فکر خیال های خودم غرق میشدم که جونگ کوک وارد اتاق شد
_جونگ کوک: خب بزار از همین الان چنتا چیز رو برات روشن کنم خانوم ا/ت... خودت خوب میدونی که من هیچ حسی به تو ندارم و توهم نداری و قرار نیست داشته باشیم پس فکر و خیال واسه خودت نکن ، بدون اجازه من هم حق انجام هیچ کاری رو نداری و توی کار هامم فضولی نمیکنی توی بیشتر مهمونی هایی هم که میریم کنار خودم میمونی مگه اینکه خودم ازت بخوام من باهات هیچ دشمنی ندارم و میدونم توهم هیچ تقصیری نداری اما چون همه چیز موقتیه سعی نکن نزدیکم بشی.( خیلی سرد و جدی)
تمام حرفاش داشت من رو خورد میکرد با اینکه واقعیت بود نه بخاطر اینکه اون میگفت چون باعث میشد بیشتر به زندگی بدون خوشحالیم فکر کنم و فقط به بدبختیام فکر کنم
_ا/ت: باشه فهمیدم، مرسی که اومدی گفتی ( خیلی خنثی و فقط گریه بی صدا)
۷.۸k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.