رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت۹۵
سوگل که دوباره نگران شده بود گفت:
- میخوای بریم دکتری جایی!
کایان دستی به پیشانیاش کشیده و با دو انگشت چشمانش را فشرد و آرام نالید:
- Hayır, iyileşmesi biraz zaman aldı
<<نه یه لحظه گرفت خوب شد.>>
همانطور سر به زیر نشسته بود که سوگل بیمقدمه گفت:
- بخشیدی منو؟
کایان سر بالا گرفته و درحالی که سعی میکرد نگاهش را مستقیم به چشمان سوگل ندوزد چیزی نگفت.
سوگل دوباره لب زد:
- ها؟
کایان با اخمی که به پیشانی داشت، جدی شده و گفت:
- یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟
سوگل بهت زده درحالی که از تغییر رفتار و قیافه جدی کایان تعجب کرده بود گفت:
- آره بپرس!
کایان تک سرفهای کرده و پس از اینکه سرش را خاراند جدیتر شده و با چشمان ریزی گفت:
- O gün teyzemin partisindeki çocuk kimdi? Aranızda aşk var mı?
<<اون روز توی مهمونی عمه خانوم اون پسر کی بود؟ عشق و عاشقی بینتون هست؟>>
جملهاش که تمام شد لبخند سوگل تبدیل به خنده با صدا شده و با همان خنده کایان را نگاه کرد، پس از این که کامل از خنده فارغ شد گفت:
- چی؟ عشق و عاشقی؟
کایان چشمانش را ریز کرده و لبش را کج کرد و گفت:
- Ne bileyim, belki ilgilenirsin diye düşündüm
<<چه میدونم فکر کردم شاید بینتون علاقه باشه چون...>>
سکوت کرد و با فاصله گفت:
- Çünkü. Ona sarılacaksın. Onunla birlikte güldün
<<چون... بغلش میکردی... باهاش میخندیدی...>>
سرش را تکان داده و دوباره گفت:
- Onun yanında çok rahattın
<<خیلی باهاش راحت بودی.>>
سوگل جزء به جزء رابطهاش را با سامان برای کایان تعریف کرده و در آخر گفت:
- خب ببین من داداش ندارم و سامان رو مثل داداش خودم میدونم اون هم خیلی مهربونه و همیشه حواسش به من هست.
کایان که خیالش راحت شده بود کم- کم لبخند مصنوعیاش به لبخند واقعی تبدیل شده و درحالی که هنوز به آهنگ درحال پخش گوش میسپرد گفت:
- میخوام امروز رو کلی خوش بگذرونیم، هاریکا و بکتاش و قدیر و همه رو بیخیال بشیم.
سوگل با این حرفش لبخندی زده و گفت:
- هاریکا رو خوب اومدی الان حالت بهتره؟
کایان سری تکان داد که سوگل دوباره گفت:
- خدمتکارا رو رد کردی برای ناهار چی باید بخوریم؟
کایان از جایش بلند شده و درحالی که با ریتم تند آهنگ قر میداد چرخی زده و گفت:
- Sana ayak parmaklarınla değil parmaklarınla yiyebileceğin bir öğle yemeği yapacağım!
<<یه ناهاری برات درست کنم که انگشتهای دستت که هیچ انگشتهای پات هم بخوری!>>
سپس لبخندی زده و درحالی که با انگشت به سوگل اشاره میکرد تا از جایش بلند شود گفت:
- Haydi, mutfağa gidelim
<<بیا، بیا بریم آشپزخونه.>>
انگار همان کایان چند دقیقه قبل نبود که با یادآوری روز جشن خشم مغزش را فرا گرفته بود.
هر دو وارد آشپزخانه شده و کایان مشغول پوست کندن سیب زمینی شد، سوگل با اشتیاق و ذوق کناری ایستاده و به کایان که مشغول کندن پوست سیب زمینیها بود چشم دوخته بود به آرامی لبخندی زده و پرسید:
- میخوای چی درست کنی؟
کایان سرش را بالا گرفته و گفت:
- lezzetli bir şey
<<یه چیز خوشمزه!>>
سوگل نیز به کمکش رفته و سیب زمینیهای خرد شده را داخل ماهیتابه ریخته و مشغول سرخ کردنشان شد پس از سرخ کردن سیب زمینیها کایان مقداری گوشت چرخ کرده از داخل یخچال برداشته و برای آماده کردن کباب، چند عدد پیاز رنده کرد در حال رنده کردن پیازها بود که اشک سوگل درآمد، کایان نگاهی به او کرده و گفت:
- Ne kadar hassassın kızım!
<<تو چهقدر حساسی دختر!>>
دستش را به سمت چشم سوگل برد تا اشکش را پاک کند که سوگل کنار کشیده و گفت:
- وای اگه دستت رو اینجوری با آب پیاز به چشمم بزنی کور میشم واقعاً.
و سپس خندید، کایان نیز لبخندی زد!
با خنده و شوخی کباب را نیز درست کرده و از آشپزخانه خارج شدند.
سوگل که دوباره نگران شده بود گفت:
- میخوای بریم دکتری جایی!
کایان دستی به پیشانیاش کشیده و با دو انگشت چشمانش را فشرد و آرام نالید:
- Hayır, iyileşmesi biraz zaman aldı
<<نه یه لحظه گرفت خوب شد.>>
همانطور سر به زیر نشسته بود که سوگل بیمقدمه گفت:
- بخشیدی منو؟
کایان سر بالا گرفته و درحالی که سعی میکرد نگاهش را مستقیم به چشمان سوگل ندوزد چیزی نگفت.
سوگل دوباره لب زد:
- ها؟
کایان با اخمی که به پیشانی داشت، جدی شده و گفت:
- یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟
سوگل بهت زده درحالی که از تغییر رفتار و قیافه جدی کایان تعجب کرده بود گفت:
- آره بپرس!
کایان تک سرفهای کرده و پس از اینکه سرش را خاراند جدیتر شده و با چشمان ریزی گفت:
- O gün teyzemin partisindeki çocuk kimdi? Aranızda aşk var mı?
<<اون روز توی مهمونی عمه خانوم اون پسر کی بود؟ عشق و عاشقی بینتون هست؟>>
جملهاش که تمام شد لبخند سوگل تبدیل به خنده با صدا شده و با همان خنده کایان را نگاه کرد، پس از این که کامل از خنده فارغ شد گفت:
- چی؟ عشق و عاشقی؟
کایان چشمانش را ریز کرده و لبش را کج کرد و گفت:
- Ne bileyim, belki ilgilenirsin diye düşündüm
<<چه میدونم فکر کردم شاید بینتون علاقه باشه چون...>>
سکوت کرد و با فاصله گفت:
- Çünkü. Ona sarılacaksın. Onunla birlikte güldün
<<چون... بغلش میکردی... باهاش میخندیدی...>>
سرش را تکان داده و دوباره گفت:
- Onun yanında çok rahattın
<<خیلی باهاش راحت بودی.>>
سوگل جزء به جزء رابطهاش را با سامان برای کایان تعریف کرده و در آخر گفت:
- خب ببین من داداش ندارم و سامان رو مثل داداش خودم میدونم اون هم خیلی مهربونه و همیشه حواسش به من هست.
کایان که خیالش راحت شده بود کم- کم لبخند مصنوعیاش به لبخند واقعی تبدیل شده و درحالی که هنوز به آهنگ درحال پخش گوش میسپرد گفت:
- میخوام امروز رو کلی خوش بگذرونیم، هاریکا و بکتاش و قدیر و همه رو بیخیال بشیم.
سوگل با این حرفش لبخندی زده و گفت:
- هاریکا رو خوب اومدی الان حالت بهتره؟
کایان سری تکان داد که سوگل دوباره گفت:
- خدمتکارا رو رد کردی برای ناهار چی باید بخوریم؟
کایان از جایش بلند شده و درحالی که با ریتم تند آهنگ قر میداد چرخی زده و گفت:
- Sana ayak parmaklarınla değil parmaklarınla yiyebileceğin bir öğle yemeği yapacağım!
<<یه ناهاری برات درست کنم که انگشتهای دستت که هیچ انگشتهای پات هم بخوری!>>
سپس لبخندی زده و درحالی که با انگشت به سوگل اشاره میکرد تا از جایش بلند شود گفت:
- Haydi, mutfağa gidelim
<<بیا، بیا بریم آشپزخونه.>>
انگار همان کایان چند دقیقه قبل نبود که با یادآوری روز جشن خشم مغزش را فرا گرفته بود.
هر دو وارد آشپزخانه شده و کایان مشغول پوست کندن سیب زمینی شد، سوگل با اشتیاق و ذوق کناری ایستاده و به کایان که مشغول کندن پوست سیب زمینیها بود چشم دوخته بود به آرامی لبخندی زده و پرسید:
- میخوای چی درست کنی؟
کایان سرش را بالا گرفته و گفت:
- lezzetli bir şey
<<یه چیز خوشمزه!>>
سوگل نیز به کمکش رفته و سیب زمینیهای خرد شده را داخل ماهیتابه ریخته و مشغول سرخ کردنشان شد پس از سرخ کردن سیب زمینیها کایان مقداری گوشت چرخ کرده از داخل یخچال برداشته و برای آماده کردن کباب، چند عدد پیاز رنده کرد در حال رنده کردن پیازها بود که اشک سوگل درآمد، کایان نگاهی به او کرده و گفت:
- Ne kadar hassassın kızım!
<<تو چهقدر حساسی دختر!>>
دستش را به سمت چشم سوگل برد تا اشکش را پاک کند که سوگل کنار کشیده و گفت:
- وای اگه دستت رو اینجوری با آب پیاز به چشمم بزنی کور میشم واقعاً.
و سپس خندید، کایان نیز لبخندی زد!
با خنده و شوخی کباب را نیز درست کرده و از آشپزخانه خارج شدند.
۲.۱k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.