رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارا ۱۱۰
سوگل با چشمانی گرد شده به سمتش برگشته و درخالی که تاب را نگه میداشت گفت:
- چهطور؟ برای چی این سوال رو پرسیدی؟
کایان شانهای بالا انداخت و درحالی که آبدهانش را قورت میداد جواب داد:
- Bilmiyorum sadece aklıma geldi
<<نمیدونم یهو به ذهنم اومد.>>
سوگل سرش را خارانده و درحالی که لبخند کجی میزد گفت:
- فکر کردی با اون بابای بیاعصاب و خشمگینی که دارم میتونم به این چیزها هم فکر کنم؟ تا الان چون همش سرم توی درس و کتابام بوده اصلاً به این چیزها فکر هم نکردم حتی اگه میخواستم همچین کاری بکنم هم میدونستم که بابا گوش تا گوش سرم رو میبره.
کایان با شنیدن این حرف نفسی کشیده و سرش را پایین انداخت پاهایش را از زمین کند و خود را هول داد سوگل درحالی که تاب را نگه داشته بود نگاهی به کایان که سر به زیر انداخته و تاب میخورد انداخت و پرسید:
- خوب تو چی؟
کایان که انتظار این سوال را نداشت به سمتش برگشته و لبش را کج کرده و پس از تکان دادن سرش جواب داد:
- Ya ben?
<<من چی؟>>
سوگل گفت:
- همون سوالی که خودت پرسیدی تو هم دوست دختر داشتی یا داری؟
کایان دوباره لبش را کج کرده و گفت:
- Hastanede, üniversitede hem kız hem de erkek birçok arkadaşım var, onlarla takılırdım ama hiçbir zaman birinden hoşlandığım ve onunla ilişki kurduğum olmadı
<<خوب من دوستهای زیادی توی بیمارستان دارم هم دختر هم پسرتوی دانشگاه هم خیلی داشتم که باهاشون معاشرت میکردم، ولی اینکه از یکی خوشم بیاد و باهاش رابطه برقرار کنم نه هیچ موقع این اتفاق نیفتاده.>>
کمی راجع به این موضوع صحبت کردند و هر دو که کاملاً از این موضوع مطمئن شدند درحالی که سر شوخی را با هم باز کرده و حسابی تاب بازی کرده بودند سوگل گفت:
- انقدر حرف زدیم گشنم شد سر شب هم توی مهمونی شام زیاد نخوردم.
کایان حرفش را تایید کرده و درحالی که تاب را نگه میداشت پایین پریده و گفت:
- Bu arada ben de açım, gidip bir şeyler yiyelim
<<اتفاقا من هم گرسنه شدم، بریم یه چیزی بخوریم.>>
هر دو از فضای سبز خارج شده و وارد خیابان شدند، برعکس کوچه که کاملاً خلوت بود خیابان شلوغ و پر از ماشین و چراغهای روشن بود مغازه فلافلی که شبانه روز باز بود برایشان چشمک میزد، کایان به سمت مغازه اشاره کرده و گفت:
- Hadi baharatlı falafel yapalım!
<<فلافل تند بزنیم!>>
سوگل حرفش را تایید کرد اما بیشتر دلش میخواست یک چیز شیرین بخورد پس این را به زبان آورده و کایان تصمیم گرفت دو عدد پیراشکی و دو عدد ساندویچ فلافل بخرد به سمت مغازه رفته و ساندویچها را سفارش داد و منتظر شد پس از گرفتنشان از مغازه بغلی اش ۲ عدد نیز پیراشکی گرفته و درحالی که سوگل جلوتر قدم برمیداشت به سمت فضای سبز بازگشتند سوگل روی نیمکت نشست و گفت:
- بیار که مردم از گشنگی.
کایان با لبخند اشارهای به روی چمنهای نمدار که اثری از باران رویشان باقی مانده بود کرد و گفت:
- Buraya daha çok yapışıyor
<< اینجا بیشتر میچسبه.>>
سپس خود روی چمنها نشست همزمان سوگل با لبخند از جایش بلند شده و به سمت کایان رفته و روبرویش روی چمنها نشست کایان درحالی که نایلون را پاره کرده و روی زمین مثل سفره انداخته بود ساندویچها را رویش قرار داده و پیراشکیها را نیز از نایلونشان بیرون آورد گازی به ساندویچش زده و گفت:
- iyi başla
<<خوب شروع کن.>>
هر دو به آرامی مشغول خوردن شدند چند دقیقه نگذشته بود که گوشی کایان به صدا درآمد و شماره سوزان نمایان شد پس از اینکه تلفن را جواب داد فهمید که سوزان متوجه شده که داخل اتاقش نیست پس او را پیچانده و گفت:
<<یک سر به بیمارستان آمده چون به او نیاز داشتند.>>
و او را مطمئن کرد که چند ساعت دیگر دوباره به خانه باز میگردد سوزان با اینکه مشکوک شده بود اما چیزی نگفته و تلفن را قطع کرد سوگل چند گاز از ساندویچش زده بود که کایان گفت:
- keşke meşrubat içseydim
<<کاش نوشابه هم میگرفتم.>>
درحالی که از جایش بلند میشد گفت:
- Buraya otur, yakında döneceğim
<< بشین اینجا زود برمیگردم.>>
سوگل با چشمانی گرد شده به سمتش برگشته و درخالی که تاب را نگه میداشت گفت:
- چهطور؟ برای چی این سوال رو پرسیدی؟
کایان شانهای بالا انداخت و درحالی که آبدهانش را قورت میداد جواب داد:
- Bilmiyorum sadece aklıma geldi
<<نمیدونم یهو به ذهنم اومد.>>
سوگل سرش را خارانده و درحالی که لبخند کجی میزد گفت:
- فکر کردی با اون بابای بیاعصاب و خشمگینی که دارم میتونم به این چیزها هم فکر کنم؟ تا الان چون همش سرم توی درس و کتابام بوده اصلاً به این چیزها فکر هم نکردم حتی اگه میخواستم همچین کاری بکنم هم میدونستم که بابا گوش تا گوش سرم رو میبره.
کایان با شنیدن این حرف نفسی کشیده و سرش را پایین انداخت پاهایش را از زمین کند و خود را هول داد سوگل درحالی که تاب را نگه داشته بود نگاهی به کایان که سر به زیر انداخته و تاب میخورد انداخت و پرسید:
- خوب تو چی؟
کایان که انتظار این سوال را نداشت به سمتش برگشته و لبش را کج کرده و پس از تکان دادن سرش جواب داد:
- Ya ben?
<<من چی؟>>
سوگل گفت:
- همون سوالی که خودت پرسیدی تو هم دوست دختر داشتی یا داری؟
کایان دوباره لبش را کج کرده و گفت:
- Hastanede, üniversitede hem kız hem de erkek birçok arkadaşım var, onlarla takılırdım ama hiçbir zaman birinden hoşlandığım ve onunla ilişki kurduğum olmadı
<<خوب من دوستهای زیادی توی بیمارستان دارم هم دختر هم پسرتوی دانشگاه هم خیلی داشتم که باهاشون معاشرت میکردم، ولی اینکه از یکی خوشم بیاد و باهاش رابطه برقرار کنم نه هیچ موقع این اتفاق نیفتاده.>>
کمی راجع به این موضوع صحبت کردند و هر دو که کاملاً از این موضوع مطمئن شدند درحالی که سر شوخی را با هم باز کرده و حسابی تاب بازی کرده بودند سوگل گفت:
- انقدر حرف زدیم گشنم شد سر شب هم توی مهمونی شام زیاد نخوردم.
کایان حرفش را تایید کرده و درحالی که تاب را نگه میداشت پایین پریده و گفت:
- Bu arada ben de açım, gidip bir şeyler yiyelim
<<اتفاقا من هم گرسنه شدم، بریم یه چیزی بخوریم.>>
هر دو از فضای سبز خارج شده و وارد خیابان شدند، برعکس کوچه که کاملاً خلوت بود خیابان شلوغ و پر از ماشین و چراغهای روشن بود مغازه فلافلی که شبانه روز باز بود برایشان چشمک میزد، کایان به سمت مغازه اشاره کرده و گفت:
- Hadi baharatlı falafel yapalım!
<<فلافل تند بزنیم!>>
سوگل حرفش را تایید کرد اما بیشتر دلش میخواست یک چیز شیرین بخورد پس این را به زبان آورده و کایان تصمیم گرفت دو عدد پیراشکی و دو عدد ساندویچ فلافل بخرد به سمت مغازه رفته و ساندویچها را سفارش داد و منتظر شد پس از گرفتنشان از مغازه بغلی اش ۲ عدد نیز پیراشکی گرفته و درحالی که سوگل جلوتر قدم برمیداشت به سمت فضای سبز بازگشتند سوگل روی نیمکت نشست و گفت:
- بیار که مردم از گشنگی.
کایان با لبخند اشارهای به روی چمنهای نمدار که اثری از باران رویشان باقی مانده بود کرد و گفت:
- Buraya daha çok yapışıyor
<< اینجا بیشتر میچسبه.>>
سپس خود روی چمنها نشست همزمان سوگل با لبخند از جایش بلند شده و به سمت کایان رفته و روبرویش روی چمنها نشست کایان درحالی که نایلون را پاره کرده و روی زمین مثل سفره انداخته بود ساندویچها را رویش قرار داده و پیراشکیها را نیز از نایلونشان بیرون آورد گازی به ساندویچش زده و گفت:
- iyi başla
<<خوب شروع کن.>>
هر دو به آرامی مشغول خوردن شدند چند دقیقه نگذشته بود که گوشی کایان به صدا درآمد و شماره سوزان نمایان شد پس از اینکه تلفن را جواب داد فهمید که سوزان متوجه شده که داخل اتاقش نیست پس او را پیچانده و گفت:
<<یک سر به بیمارستان آمده چون به او نیاز داشتند.>>
و او را مطمئن کرد که چند ساعت دیگر دوباره به خانه باز میگردد سوزان با اینکه مشکوک شده بود اما چیزی نگفته و تلفن را قطع کرد سوگل چند گاز از ساندویچش زده بود که کایان گفت:
- keşke meşrubat içseydim
<<کاش نوشابه هم میگرفتم.>>
درحالی که از جایش بلند میشد گفت:
- Buraya otur, yakında döneceğim
<< بشین اینجا زود برمیگردم.>>
۲.۰k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.