رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت۱۰۸
کایان در حالی که با خنده تظاهری به رفتارهای بکتاش در مورد فاتح فکر میکرد سعی کرد عصبانیتش را نشان ندهد از این رو سری تکان داده و دستی به صورتش کشید، نمیتوانست سوگل را چهطور آرام کند درحالی که خود نیز عصبی بود با این که سوگل لبخند زده بود اما هنوز هم بیحرف و مظلوم زمین را مینگریست.
کایان درحال دید زدن سوگل یکآن فکری به سرش زد همانطور که پایش را جمع میکرد خود را کامل روی تخت کشیده و به سمت سوگل برگشت.
با این کارش سوگل نیز به سمت او برگشته و به چشمانش چشم دوخت.
کایان گفت:
- Hadi Spor salonuna gidelim
<<بیا از خونه جیمشیم.>>
سوگل با چشمانی گرد شده گفت:
- کایان چی میگی؟
کایان که شیطنتش گل کرده بود لبخندی زده و گفت:
- Cidden, evden çıkıp ruh halimizi değiştirelim!
<<جدی میگم بیا از خونه بزنیم بیرون یکم حال و هوامون عوض بشه! >>
سوگل نگاهی به پنجره اتاق انداخته و با دیدن هوای تاریک گفت:
- خیلی عالی میشه ولی اگه بابا بفهمه سرمو میبره خودت که میدونی.
کایان دستش را به سمت او دراز کرده و بیهوا گفت:
- elimi tut
<<دستم رو بگیر!>>
سوگل با تعجب نگاهی به دستان مردانه کایان و سپس نگاهی به لب خندانش انداخت دوباره به دستش خیره شد که به سمتش دراز شده بود، کایان دوباره سری تکان داده و گفت:
- elimi tut
<< دستم رو بگیر!>>
و با صدایی تحلیل رفته ادامه داد:
- Eğer benimle olursan sana hiçbir zarar gelmesine izin vermeyeceğim
<<اگه با من باشی نمیذارم بلایی سرت بیاد.>>
ضربان قلب سوگل شدت یافته و احساس میکرد که صدای قلبش هر آن شنیده میشود این برایش سوال شده بود که این پسر چگونه میتوانست تا این حد او را آرام کند.
خود نیز نمیدانست درحالی که از رفتار پدرش و حتی سیلی زدن او خشمگین و ناراحت بود با بودن کایان و حرفهایش همه چیز را فراموش کرده و احساس میکرد در این لحظه شادترین دختر دنیاست.
کایان دستش را تکان داده و گفت:
- Çabuk ol Seogil
<<سئوگیل زود باش.>>
سوگل خیلی به این تفریحات نیاز داشت حتی برای چند ساعت هم که شده دوست داشت تنها برای خود زندگی کند به آرامی دستش را از روی تخت برداشته و به سمت دست کایان برد همانطور که دستش را روی دست کایان میگذاشت گفت:
- فقط مواظب باشیم کسی نفهمه وگرنه کارمون ساختس؛
گرمای دست کایان باعث شد که سوگل لبخندی زده و دست او را محکم فشار دهد کایان از جایش بلند شده و گفت:
- Paşu, yarım saat sonra herkes uyuyacak, salon sessizleşince sen avluya çık, ben de balkondaki parmaklıklardan aşağı ineceğim ki kimse görse şüphelenmesin
<<پاشو، تا نیم ساعت دیگه همه میخوابند وقتی سالن خلوت شد تو از سالن برو داخل حیاط، من هم برای این که اگه کسی دید شک نکنه از داخل بالکن از نردهها میام پایین.>>
سوگل به این همه هیجان لبخندی زده و گفت:
- چهطور میخوای از نردهها بیای پایین خطرناکه پسر!
کایان با لبخند قری به سر و گردنش داده و گفت:
- Yapabilirim, endişelenme
<<من میتونم تو نگران نباش.>>
این را گفته و از اتاق خارج شد و به سرعت وارد اتاق خود شده و منتظر شد که نیم ساعت رد شود سوگل هنوز هم هیجان داشت تا به حال از این کارها نکرده بود و میدانست اگر عمه هاریکا یا پدرش بفهمند او را زنده نخواهند گذاشت اما به امتحانش میارزید حداقل چند ساعتی در کنار کایان خوش میگذراند.
پس از گذشت دقایقی نگاهی به ساعت انداخت و وقتی زمان را مساعد دید جلوی آینه رفته و موهایش را مرتب کرد شالی بر سر انداخت و مانتویش را از آویز برداشت در اتاقش را به آرامی باز کرده و نگاهی به اطراف انداخت و وقتی سالن طبقه بالا را خالی دید به آرامی قدم برداشته و پلهها را پایین رفت به طوری از سالن اصلی رد شد که کسی صدای پایش را نشنود سپس از در عمارت خارج شده و منتظر کایان ایستاد.
کایان همانطور که تیشرت سفید و اسلش مشکی تنش بود دستی به موهایش کشیده و دستش را به نرده گرفت و با یک حرکت خود را به آن سمت نردهها کشاند و آرام- آرام پایین رفت.
سوگل که به سمت نردهها آمده بود با دیدن کایان لبخند روی لبش نشسته و با خنده گفت:
- کایان تو واقعاً دیوونهای.
کایان بیصدا لبخندی زده و درحالی که دستش را پشت سوگل میزد با همان خنده گفت:
- Ben deliyim ve çevremdekileri de benim gibi delirtiyorum
<<من دیوونم و اطرافیانم رو هم مثل خودم دیوونه میکنم.>>
سپس لبخند بلند بالایی زده و نگاهی به اطراف انداخت وقتی اطراف را مساعد دید دست سوگل را گرفته و به سمت در آهنی قدم برداشتند.
کایان در حالی که با خنده تظاهری به رفتارهای بکتاش در مورد فاتح فکر میکرد سعی کرد عصبانیتش را نشان ندهد از این رو سری تکان داده و دستی به صورتش کشید، نمیتوانست سوگل را چهطور آرام کند درحالی که خود نیز عصبی بود با این که سوگل لبخند زده بود اما هنوز هم بیحرف و مظلوم زمین را مینگریست.
کایان درحال دید زدن سوگل یکآن فکری به سرش زد همانطور که پایش را جمع میکرد خود را کامل روی تخت کشیده و به سمت سوگل برگشت.
با این کارش سوگل نیز به سمت او برگشته و به چشمانش چشم دوخت.
کایان گفت:
- Hadi Spor salonuna gidelim
<<بیا از خونه جیمشیم.>>
سوگل با چشمانی گرد شده گفت:
- کایان چی میگی؟
کایان که شیطنتش گل کرده بود لبخندی زده و گفت:
- Cidden, evden çıkıp ruh halimizi değiştirelim!
<<جدی میگم بیا از خونه بزنیم بیرون یکم حال و هوامون عوض بشه! >>
سوگل نگاهی به پنجره اتاق انداخته و با دیدن هوای تاریک گفت:
- خیلی عالی میشه ولی اگه بابا بفهمه سرمو میبره خودت که میدونی.
کایان دستش را به سمت او دراز کرده و بیهوا گفت:
- elimi tut
<<دستم رو بگیر!>>
سوگل با تعجب نگاهی به دستان مردانه کایان و سپس نگاهی به لب خندانش انداخت دوباره به دستش خیره شد که به سمتش دراز شده بود، کایان دوباره سری تکان داده و گفت:
- elimi tut
<< دستم رو بگیر!>>
و با صدایی تحلیل رفته ادامه داد:
- Eğer benimle olursan sana hiçbir zarar gelmesine izin vermeyeceğim
<<اگه با من باشی نمیذارم بلایی سرت بیاد.>>
ضربان قلب سوگل شدت یافته و احساس میکرد که صدای قلبش هر آن شنیده میشود این برایش سوال شده بود که این پسر چگونه میتوانست تا این حد او را آرام کند.
خود نیز نمیدانست درحالی که از رفتار پدرش و حتی سیلی زدن او خشمگین و ناراحت بود با بودن کایان و حرفهایش همه چیز را فراموش کرده و احساس میکرد در این لحظه شادترین دختر دنیاست.
کایان دستش را تکان داده و گفت:
- Çabuk ol Seogil
<<سئوگیل زود باش.>>
سوگل خیلی به این تفریحات نیاز داشت حتی برای چند ساعت هم که شده دوست داشت تنها برای خود زندگی کند به آرامی دستش را از روی تخت برداشته و به سمت دست کایان برد همانطور که دستش را روی دست کایان میگذاشت گفت:
- فقط مواظب باشیم کسی نفهمه وگرنه کارمون ساختس؛
گرمای دست کایان باعث شد که سوگل لبخندی زده و دست او را محکم فشار دهد کایان از جایش بلند شده و گفت:
- Paşu, yarım saat sonra herkes uyuyacak, salon sessizleşince sen avluya çık, ben de balkondaki parmaklıklardan aşağı ineceğim ki kimse görse şüphelenmesin
<<پاشو، تا نیم ساعت دیگه همه میخوابند وقتی سالن خلوت شد تو از سالن برو داخل حیاط، من هم برای این که اگه کسی دید شک نکنه از داخل بالکن از نردهها میام پایین.>>
سوگل به این همه هیجان لبخندی زده و گفت:
- چهطور میخوای از نردهها بیای پایین خطرناکه پسر!
کایان با لبخند قری به سر و گردنش داده و گفت:
- Yapabilirim, endişelenme
<<من میتونم تو نگران نباش.>>
این را گفته و از اتاق خارج شد و به سرعت وارد اتاق خود شده و منتظر شد که نیم ساعت رد شود سوگل هنوز هم هیجان داشت تا به حال از این کارها نکرده بود و میدانست اگر عمه هاریکا یا پدرش بفهمند او را زنده نخواهند گذاشت اما به امتحانش میارزید حداقل چند ساعتی در کنار کایان خوش میگذراند.
پس از گذشت دقایقی نگاهی به ساعت انداخت و وقتی زمان را مساعد دید جلوی آینه رفته و موهایش را مرتب کرد شالی بر سر انداخت و مانتویش را از آویز برداشت در اتاقش را به آرامی باز کرده و نگاهی به اطراف انداخت و وقتی سالن طبقه بالا را خالی دید به آرامی قدم برداشته و پلهها را پایین رفت به طوری از سالن اصلی رد شد که کسی صدای پایش را نشنود سپس از در عمارت خارج شده و منتظر کایان ایستاد.
کایان همانطور که تیشرت سفید و اسلش مشکی تنش بود دستی به موهایش کشیده و دستش را به نرده گرفت و با یک حرکت خود را به آن سمت نردهها کشاند و آرام- آرام پایین رفت.
سوگل که به سمت نردهها آمده بود با دیدن کایان لبخند روی لبش نشسته و با خنده گفت:
- کایان تو واقعاً دیوونهای.
کایان بیصدا لبخندی زده و درحالی که دستش را پشت سوگل میزد با همان خنده گفت:
- Ben deliyim ve çevremdekileri de benim gibi delirtiyorum
<<من دیوونم و اطرافیانم رو هم مثل خودم دیوونه میکنم.>>
سپس لبخند بلند بالایی زده و نگاهی به اطراف انداخت وقتی اطراف را مساعد دید دست سوگل را گرفته و به سمت در آهنی قدم برداشتند.
۲.۳k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.